۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

كاش آدم‌ها اثر هنري بودند






يكي از موارد تسويه حساب در هنرهاي زيبا اين است كه يكي از كارهاي پايان‌نامه را تحويل گروه بدهيد. احتمالا براي اينكه اگر روزي آدم معروف و بزرگي شديد يكي از آثارتان را داشته باشند.
از روزي كه كارهاي فارغ التحصيلي‌ام را شروع كردم، دارم مدام با خودم كلنجار مي‌روم كه كدام يكي از كارهايم را تحويل دانشكده بدهم. من خودم مي‌دانم كه هيچ وقت مجسمه ساز نمي‌شوم، حتي روز دفاع‌ام هم اعتراف كردم. با همه اين اوصاف نمي‌توانم از هيچ كدامشان دل بكنم.

مامان صندلي‌ام را دوست ندارد، حتي چند روز پيش‌ها افتاد و شيشه ميز را هم شكاند. گذاشته‌اش توی راهرو، مي گويد: «همين را بردار ببر بده دانشگاه.»
 ديشب داشتم فكر مي‌كردم و يادم مي‌آمد كه ايده‌اش يك روز كه در حياط دانشکده نشسته‌بوديم و من مثل هميشه داشتم هول هولکي فكر مي‌كردم به ذهنم رسيد و همان شد ايده كل پايان نامه.

بعد ياد آن روزي افتادم كه كل دست دوم فروشي‌هاي میدان امام‌حسين را دنبال صندلي لهستاني ارزان گشتم.

بعد آن روزي كه رفتم پامنار و براي سوزنش برنج خريدم و اينقدر كوچه و پس كوچه‌هاي مخوفش را دنبال ممد آقاي تراشكار گشتم تا سوزنش را درست كند. ممد آقا معتاد بود و كار نمي‌كرد ولي خيلي حرفه‌اي بود، هر کی طرحم را می‌دید می‌گفت: «فقط کار ممد آقا است.» دست آخر هم كار صد هزار توماني را از من گرفت ٢٥هزار تومان. 
به همه اين‌ها كه فكر كردم ديدم از دست دادنش خيلي برايم سخت است. هر روزي هم كه كنار خانه مي‌بينمش، سخت‌تر مي‌شود. 

بعد همان ديشب داشتم فكر مي‌كردم، در همين مدت من چند "نفر" را در زندگي‌ام از دست داده‌ام؟ چند نفر آمدند و رفتند و راحت تر از رفتن آن‌ها، من گذشتم و رفتم. 
بعد داشتم فكر مي‌كردم كه چرا از دست‌دادن اين صندلي، از نبودن و رفتن همه اين آدم‌ها سخت‌تر است؟ 
چون من ساختمش، چون مدت‌هاي زيادي به آن فكركردم، براي وجود داشتن و بودنش خيلي تلاش كردم، حتي گاهي فكر مي‌كنم كه همه آن چيزي كه مي‌خواستم نشد، ولي با تمام وجود دوستش دارم و وقتي خيلي‌ها مي‌گفتند خوب نيست تاثيري در من نداشت. 
با همه اين فكرها، باز صبح مي خواستم برش دارم و بروم سمت دانشگاه تا به خودم ثابت كنم من از خيلي چيزها مي‌توانم بگذرم، ولي نتوانستم.

***

نام اثر: آلزایمر
جنس: چوب و برنج

مادربزرگ یک چیزهایی را یادش رفته‌است
یادش رفته که چند سالش است
یادش رفته که مادرش مرده
سرحال و سرزنده، به فکر بازی
همه چیز را فراموش می‌کند

چند روز پیش‌ها صدایم کرد
گفت: «باز پایه این صندلی را گُم کردم.
مادرم گفته تا من از گرمابه برگردم درستش می‌کنی.»
به من گفت: «اِتی، زود باش بیا، تا مادرم برنگشته پایه این صندلی را کوک بزنیم.»