۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

ما را روزی یک «جــــــــــون» کفایت است!





مثل اینکه فرقی نمی کند قرمز بپوشی و رنگی رنگی یا یه سبز تیره بی سر و صدا، از پیاده رو که رد می شود باز چشمت را از کاسه در می آورند!


آرام داریم از تو پیاده رو (یکی از خیابان های روبه روی دانشگاه) راه می رویم و مامور شهرداری تبلیغ های دیوار را می کند، وقتی از کنارش رد می شویم چنان سرعتش را آرام می کند و نزدیکت می شود که سرعتت چند برابر می شود و کنار خیابان راه رفتن را ترجیح می دهی!


کنار خیابان داری می روی و هوا تازه تاریک شده است، ماشین می ایستد و بوق می زند، ناخودآگاه که سرت را برمی گردانی می بینی یک پیرمرد (سگ پیر) است، بعد سرت را می اندازی پایین و تاریکی پیاده رو را ترجیح می دهی، تا سر چهارراه هنوز سرعتش کم است!


در ادامه همان پیاده روی اولی داریم باز آرام راه می رویم و از بدبختی های روز حرف می زنیم که یکهو یک نفر ( عمله) پشت سرمان می گوید: خانمــــــــی! چنان از جا می پریم که تا آخر خیابان نوک انگشت هایم یخ زده بود!


به آخر خیابان می رسیم و اینقدر تاکسی نمی آید که سوار یک پیکان شخصی می شویم و خدا خدا که خِفتمان نکند یک وقتی، تاکسی دارد سرعتش را کم می کند و از دور مَردَکِ کنار خیابان به جای راننده فقط دارد ما را نگاه می کند، صندلی کنار راننده خالی است و به زور می خواهد بشیند عقب که شانس می آورم بند کوله به دست گیره در گیر می کند و بیخیال می شود و می رود کنار راننده! بعد با زاویه ۴۵ درجه چنان می نشیند که چشم ما را از کاسه در آورد!!


یک جایی هم همین بِین مِین ها، در گذر فرهنگی تهران داریم راه می رویم که یکهو یک نفر از روبرو می آید و می گوید: جـــــــــــون!


۳تای آخرش را هم تنها بودم و چنان صدای هدفون را زیاد کردم که فقط عکس العمل های عمله های ساختمان نیمه کار را دیدم!


به خدا اگر همه این ها در این مملکت کوفتی طبیعی باشد هم از ظرفیت یک روز آدم خارج می شود، حالا بعدش هرچی بروی پاستیل بخری و کافی میت قهوه را زیاد بریزی هم حالت خوب نمی شود!

_______________

لینک تصویر: http://www.mardomak.org/cartoons/full/65104



۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

بانو ۰۴


می گوید: بانو، می دانم که تو هم می فهمی


می گویم: نمی فهمم، باور کن که نمی خواهم بفهمم که چه می گویی

عادتش از سرم پریده است

قلبم از هر چیزی که بگویی خالیست

من حالا همینی هستم که می بینی

همین دختری که پشت فرمان آهنگ را بلند بلند می خواند، می خندد و بستنی می خورد


همین!


۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

مرثیه ای برای سوزن بان


من طاقت ماندن در ایستگاه های ابدی را ندارم

ایستگاهی که هیچ قطاری به آن نمی رسد

حتی،

سوزن بان پیر هم با من دوست نشد


من همیشه اینقدر می مانم تا طاقتم تمام شود

وقتی داشتم می رفتم

سوزن بان تازه به خودش آمد

گفت: ولی من دوستت دارم


دیگر برای همه چیز دیر بود

او به خاطر تمام قطارهای نداشته

من، تنها منتظر ایستگاه را هم از آنجا راند


۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

بانو ۰۳


می گوید: بانو با تو می شود حرف زد
با تو از وخامت اوضاع دنیا می شود حرف زد

می گویم: بانو خسته است

بانو، تو آخر خوب گوش می کنی
تو خوب اشک در چشمهایت جمع می شود
تو فقط می توانی هم اشک بریزی و هم بخندی


۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

بانو ۰۲


بانو!

خستگی ات مدام

آخر چرا نیامدی؟

چرا هر چه صدایت کردم نشنیدی؟

بانو، تو آدم سیاست نیستی

آدم عاشقی هم نیستی

اصلا پرسیدی چرا من؟


بانو، هر که نداند

من می دانم

تو، تو هستی

خود خودت

کم پیش می آید آدم ها

بانو را بانو بشناسند


۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

بانو ۰۱


به من می گفت بانو

هر روز صبح بیدار که می شدم صدای سلام بانویش را می شنیدم


زنگ که می زدم حرف نزده خودش همه چیز را می دانست

می خندید و می گفت: بانو باز بچه شدی؟

می دانی که این طور عاشقت می شوم؟


گریه که می کردم

ساکت می شد

بعد می گفت چه کنم؟

بانو هوایت ابریست


شب ها می ماند تا خوابم ببرد

آرام کنار گوشم قصه می خواند

تا رویایش را ببینم


یک روز صبح دیگر بیدار نشدم،

هیچ کس نبود که صبح بخیر بانو بگوید.


همه این ها دروغ بود

می دانم دروغ گوی خوبی نیستم

معشوقه خوبی هم نبودم

برای همین دیگر شب ها خوابم نمی برد.