۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه
تهِ تاریکِ لاکِ خودم
۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه
کادر مربع
مکالمه هایی طولانی
که با یک شب بخیر تمام می شوند
گاهی برای همیشه
و برای من
همیشه، برای همیشه
انگار آدم ها روز بخیر را یاد نگرفته اند
و من «نه» را احمقانه تر از هر حرف دیگری
راحت می گویم
و این تمام سلام ها را تمام می کند
صورت هایی نصفه و نیمه
در یک کادر مربع
۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه
تا دیر نشده
می گوید: اولین بار بود که دیدم یک نفر واقعا غش کند.
می گویم: من تمام این صحنه ها را اولین بار بود که می دیدم.
تا به حال به من نگفته بودند، چیزی بگو تا گریه اش بگیرد. که خودم دو زانو روی تپه خاک قبر یک نفر دیگر که هنوز پر نشده بود، به هق هق بیافتم.
تا کسی نباشد نمی فهد. نمی توانی برایش تعریف کنی که نفست بالا نمی آید یعنی چه؟ آنجاست که دوستی ها را می فهمی. آنجاست که جایی حوالی بازوی یک مرد صورتت را پنهان می کنی و ضجه می زنی. برای صورتش که دیگر رنگ نداشت، فکش که می لرزید، نفسش که بند می آمد، دستش که بی رمق بود . . . و این ها بی ربط ترین جملاتی ست از روزی که مادر عزیزترین دوست مان را به خدا سپردیم.
از آنجا که بر می گردی، مدام نگرانی که نکند قدم از قدم بردارم، یک وقت، یک نفری نباشد. لب هایت قفل می کند ولی باید به تمام آدم ها بگویی که بی نهایت دوستشان داری . . . . تا دیر نشده است.