وضعیت ترکیبی از درک متقابل و شادی های گهگاهی است.
وضعیت به اندازه شنیدن جمله های یواشکی از پشت تلفن مهم است.
وضعیت دست بر زیر چانه زدن، فکر کردن و گوش دادن به یک آهنگ فرانسوی است.
حتی بدون اینکه ذره ای نگران مجسمه های ساخته نشده باشم.
دیدی داری بال هایم می شوی؟
آن روز که گفتی فرشته،
پیش خودم گفتم من که بال ندارم
حالا تو را دارم و
دنیا با همه شلوغی اش صدای بهشت می دهد وقتی هستی
حوالی نوجوانی در مورد این سن وسالم فکر می کردم که:
هنرستان سوره، سینما می خوانم. بعد دانشگاه کارگردانی سینما می خوانم. یک دوست پسر موسیقیدان خواهم داشت و یک شال گردن بلند سفید . . . از همه این آرزو ها فقط یک ترم درس سینما خواندنش برآورده شد.
چیزهایی که الان دارم هیچ وقت آرزو هام نبودن . . . یعنی من براشون رویا نبافتم . . . ولی به نظرم اوضاع بهتر از آرزوهامه . . . به جای شال گردن بلند سفید، یک شال گردن ۵متری رنگی رنگی دارم.
اوضاع در مورد بقیه موارد به همین نسبت بهتر است.
استاد می گفت: هر وقت که اسم الهه زیبایی، ونوس می آید یاد مادرم می افتم. مادرم زیباست. هیچ وقت هم اهل حجاب نبود. هر وقت که ما را می بیند، می گوید: من نمی فهمم، این چادر و چاق چول چیست؟
می گفت: «هر وقت از دیگنیتی حرف می زنم. یاد یک دیگ بزرگ می افتم، انگار یک دیگ بزرگ بر سر بگذاری»
همه این ها را یک روز سر کلاس برایمان تعریف کرد. یک پسر در ورودیمان بود که نیامده بود. چادرش را گوله کرد روی صندلی و پرید روی میز. اکثرا روی میز می نشست. شروع کرد از تعریف کردن از سال های دانشجویی اش. « اون سال ها همه در دانشکده با مینی ژوپ بودند. من هم می پوشیدم.» می خندد که: «فقط چند نفری بودند که مینی ژوپ نمی پوشیدند، ما هم برایشان اسم گذاشته بودیم و مسخره شان می کردیم»
با آب و تاب از شیطنت سال های جوانی اش می گوید: « یه وجب ان چوچک بودم که می رفتم محله ای نزدیک بهشت زهرا و درس می دادم. وقتی هم که در کارگاه کار می کردم تا آخر شب می ماندم تا با جارو بیرونم کنند.»
«یک مدت درس و دانشگاه را ول کردم و رفتم. رفت سفر و ایران را گشتم. آخر سر تناولی فرستاد دنبالم که دختر برگرد وگرنه اخراج می شوی ها!»
به ما فقط تئوری درس می داد. می گفت:« تا وقتی که این ها تفکرشان این باشد من در آتلیه کار نمی کنم. باید کلاسیک کار کنید. اینقدر فیگور برهنه بسازید تا آناتومی را یاد بگیرید.»
تمام آجیلی را که دانشگاه برای عید بهشان داده بود را سر کلاس خوردیم. خودش هر هفته یک بسته را می آورد سر کلاس.
روزهای اول بعد از انتخابات که آمد دانشگاه در بین همه شلوغی ها باز حواسش به ما بود. هی می پرسید :«از بچه های مجسمه هم کسی را گرفته اند؟» لباس شخصی ها هم که بهش حمله کردند آمد. برایمان تعریف کرد. مدام هم می گفت:« تو رو خدا مراقب باشید بچه ها»
استاد مجسمه را دوست داشتیم. واقعی بود.
یگانه ( خواهر کوچکم) داره لاکاش رو پاک می کنه. لباس هایی رو که همیشه دوست داره بپوشد رو آویزون می کنه، و اون روپوش مدرسه بدرنگی رو که بدش می یاد اتو می زنه. هنوز درگیر برگه هایی مثل پیک شادی یه. چون فردا می خواد بره مدرسه!
من دارم لاک می زنم. لباس هایی رو که دوست دارم رو آماده می کنم. با شوق دنبال یه طرح برای کلاس چاپم می گردم. چون فردا می خوام برم دانشگاه!
یه جای کار این سیستم می لنگه که اینقدر تضاد وجود داره!