۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

وضعیت


وضعیت آرام است.
وضعیت ترکیبی از درک متقابل و شادی های گهگاهی است.
وضعیت به اندازه شنیدن جمله های یواشکی از پشت تلفن مهم است.
وضعیت دست بر زیر چانه زدن، فکر کردن و گوش دادن به یک آهنگ فرانسوی است.

حتی بدون اینکه ذره ای نگران مجسمه های ساخته نشده باشم.


۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

من، تو ، فرشته


دیدی داری بال هایم می شوی؟

آن روز که گفتی فرشته،

پیش خودم گفتم من که بال ندارم


حالا تو را دارم و

دنیا با همه شلوغی اش صدای بهشت می دهد وقتی هستی


۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

عشق اول


مثل این که راست می گویند، عشق اول با همه فرق دارد . . .

نمی دانم حسرت عاشق نشدن خودم را بکشم یا معشوقه اول تو را؟


۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

با بیست و یک سالگیم راه بیا



بیست و یک سالگی، یک روزهایی نفسش می گیرد که سوار مترو شود.

بیست و یک سالگی،یک راه را در پیاده رو می گیرد و صاف می رود.

بیست و یک سالگی،به آدم ها که می رسد هم راهش را عوض نمی کند.

بیست و یک سالگی،چاغاله می خورد در خیابان

بیست و یک سالگی،آن تلخ هایش را هم تف می کند.

بیست و یک سالگی،بی خودی لاله زار را می گیرد و می رود پایین.

بیست و یک سالگی،زنگ خانه غریبه را می زند تا بفهمد پیرمرد چاقِ شکم گنده خلافکار است.

بیست و یک سالگی،روی لبه جدول مجلس شورای اسلامی راه می رود و دیس ایز لایفِ اِمی مَکدونالد را بلند می خواند.

بیست و یک سالگی،از روی همه میله های پیاده رو می پرد.

بیست و یک سالگی،یک روزهایی همه مسیر را پیاده می رود.

با بیست و یک سالگیم راه بیا

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

بی خیال


فرشته خسته که می شد

بال هایش را در می آورد
می گذاشت کنار تخت و
می خوابید

فرشته هم گاهی بی خیال خدا و کارهایش می شد.

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

دوست پسر موسیقیدان


حوالی نوجوانی در مورد این سن وسالم فکر می کردم که:


هنرستان سوره، سینما می خوانم. بعد دانشگاه کارگردانی سینما می خوانم. یک دوست پسر موسیقیدان خواهم داشت و یک شال گردن بلند سفید . . . از همه این آرزو ها فقط یک ترم درس سینما خواندنش برآورده شد.


چیزهایی که الان دارم هیچ وقت آرزو هام نبودن . . . یعنی من براشون رویا نبافتم . . . ولی به نظرم اوضاع بهتر از آرزوهامه . . . به جای شال گردن بلند سفید، یک شال گردن ۵متری رنگی رنگی دارم.

اوضاع در مورد بقیه موارد به همین نسبت بهتر است.


۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

استاد، مینی ژوپ و آجیل


استاد می گفت: هر وقت که اسم الهه زیبایی، ونوس می آید یاد مادرم می افتم. مادرم زیباست. هیچ وقت هم اهل حجاب نبود. هر وقت که ما را می بیند، می گوید: من نمی فهمم، این چادر و چاق چول چیست؟

می گفت: «هر وقت از دیگنیتی حرف می زنم. یاد یک دیگ بزرگ می افتم، انگار یک دیگ بزرگ بر سر بگذاری»


همه این ها را یک روز سر کلاس برایمان تعریف کرد. یک پسر در ورودیمان بود که نیامده بود. چادرش را گوله کرد روی صندلی و پرید روی میز. اکثرا روی میز می نشست. شروع کرد از تعریف کردن از سال های دانشجویی اش. « اون سال ها همه در دانشکده با مینی ژوپ بودند. من هم می پوشیدم.» می خندد که: «فقط چند نفری بودند که مینی ژوپ نمی پوشیدند، ما هم برایشان اسم گذاشته بودیم و مسخره شان می کردیم»

با آب و تاب از شیطنت سال های جوانی اش می گوید: « یه وجب ان چوچک بودم که می رفتم محله ای نزدیک بهشت زهرا و درس می دادم. وقتی هم که در کارگاه کار می کردم تا آخر شب می ماندم تا با جارو بیرونم کنند.»

«یک مدت درس و دانشگاه را ول کردم و رفتم. رفت سفر و ایران را گشتم. آخر سر تناولی فرستاد دنبالم که دختر برگرد وگرنه اخراج می شوی ها

به ما فقط تئوری درس می داد. می گفت تا وقتی که این ها تفکرشان این باشد من در آتلیه کار نمی کنم. باید کلاسیک کار کنید. اینقدر فیگور برهنه بسازید تا آناتومی را یاد بگیرید.»

تمام آجیلی را که دانشگاه برای عید بهشان داده بود را سر کلاس خوردیم. خودش هر هفته یک بسته را می آورد سر کلاس.

روزهای اول بعد از انتخابات که آمد دانشگاه در بین همه شلوغی ها باز حواسش به ما بود. هی می پرسید از بچه های مجسمه هم کسی را گرفته اند؟» لباس شخصی ها هم که بهش حمله کردند آمد. برایمان تعریف کرد. مدام هم می گفتتو رو خدا مراقب باشید بچه ها»

استاد مجسمه را دوست داشتیم. واقعی بود.


۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

سه روایت از بهار


روایت اول:

می گه: بدجور معلومه بهاره.
می گم: آره.
می گه: فصل جفت گیریه.
می گم: مخمل هم در تکاپوش هست.
می گه: تو face book, home page من هم هر روز یه عالمه in a relationship هست.

***

روایت دوم:

می گه: بهاره.
می گم: آره، مخمل همش می خواد از خونه بره بیرون.
می گه: عجب عالمیه، حتی حیوون ها هم بعد از یه مدت می خوان از خونه برن.

*‫**

روایت سوم:

می گه: چقدر بهاره.
می گیم: آره.
می گه: قشنگ فصل باروریه.
می خندیم
می گه: چرا می خندین؟ منظورم اینه که هوا پر از گرد گُله.

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

یه جای کار میلنگه!


یگانه ( خواهر کوچکم) داره لاکاش رو پاک می کنه. لباس هایی رو که همیشه دوست داره بپوشد رو آویزون می کنه، و اون روپوش مدرسه بدرنگی رو که بدش می یاد اتو می زنه. هنوز درگیر برگه هایی مثل پیک شادی یه. چون فردا می خواد بره مدرسه!

من دارم لاک می زنم. لباس هایی رو که دوست دارم رو آماده می کنم. با شوق دنبال یه طرح برای کلاس چاپم می گردم. چون فردا می خوام برم دانشگاه!


یه جای کار این سیستم می لنگه که اینقدر تضاد وجود داره!