۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

بادکنک



بادکنک بوی سیب قرمز دماوند می دهد

سیب های سرخی که در آخرین غرفه جمعه بازار روی هم انباشته شده اند

سیب که خوب فروش برود

می توانی از آن زنی که بادکنک گازی می فروشد بادکنک بخری

همان زنی که شوهرش لنگ می زند و با موتور به او سرکشی می کند


بادکنک ها بال دارند

بادکنک ها برای من فرشته هستند

من می دانستم که این ها پرواز می کنند

یک بار در گوش یکی شان حرف زدم

یواشکی مامان حسابی سفارش کردم و به هوا فرستادمش

حرف را درست رسانده بود

بازار سیب های بابا داغ شد

و ما دیگر در جمعه بازار بساط نکردیم


حالا بیست و یک سالگی برای درد و دل کردن با بادکنک کمی دیر باشد، شاید


اگر می شد

می گفتم غرفه مان را پس بگیر

تا بابا جوان شود باز

و من تو را با صد تومان از زنِ آن مردِ لنگِ موتور دار بخرم.


۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

در گوشی


می خواهم یک وبلاگ دیگر بزنم

اسمش را می گذارم «در گوشی»


همه نوشته هایش را هم فقط درِ گوشِ خودت می خوانم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

فقط محض اطلاع


آدم های عادی در زندگیشان اشتباهات بزرگی مرتکب می شوند.

مثلا اینکه فکر می کنند من دوستشان دارم.

.

.

.

من مدت هاست که نمی توانم کسی را دوست داشته باشم.


پ.ن: گاهی بعضی ها خودشان را غیرعادی می کنند . . .


۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

طلسم را بشکن


خودم را زده ام به خواب که مامان برای شام اصرار نکند. می آید بیدارم می کند.

بشقاب را نگاه می کنم کار من نیست. به زور سس و نوشابه می دهمشان پایین

بابا نشسته دارد نصیحتم می کند، ببین چه شکلی شدی؟ اینقدر کار نکن، عجله داری مگر؟

می گویم: آنهایی که من می شناسم هم سن و سال من که بودند حداقل دبیر سرویس بودند

من یه خبرنگار یک لنگه پای هیچ جا ثابتم، پس من عقبم


خوابم هم نمی آید. اینقدر صبر می کنم تا خودش بیاید و از خستگی چشم هایم درد بگیرد و مجبور شوم ببندمشان.


دوست دارم صبحانه بخورم، بوی چای که راه می افتد یک آه بلند می کشم و می بینم باز اشتها ندارم. فقط یک جوری دو تا لقمه را می دهم پایین.

خیلی وقت است که گرسنه ام نمی شود. از آخرین کباب ترشی که خوردم.

معده ام درد می گیردن مچاله می شود تا یک چیزی بخورم.


خیلی وقت است که لاک بنفش بد بیاری نزده ام، نمی دانم پس چرا . . .

طلسم لاک را بشکن