۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

حافظ هم گدا می‌شود، گاهی!



آن موقعی که خدا تصمیم گرفت من متولد پاییز باشم، فکر خیلی چیزها را کرده بود ـ احتمالا ـ یا حتی آن موقعی که مامان و بابا فکر هیچ چیز را نکرده بودند ـ احتمالا ـ 
نوید همیشه می گوید: «تو آدم عجیبی نیستی، سعی می کنی که عجیب باشی.» فکر نمی کنم، کسی دیگری هم من را عجیب ببیند، شاید هم فکر کند، ولی به هر حال همینم، شاید این تلاش حالا بخشی از من شده است. هیچ وقت تلاش نمی کنم که حرفش را رد کنم، مدت هاست که حرف کسی را رد نمی کنم، فقط رد می شوم و می روم. حتی موقعی که استاد می گوید تو رفتارهایت نابهنجار است و سواد حداقلی هم نداری.
شاید من سواد ندارم، همیشه دیکته‌ام از دبستان بد بود تا راهنمایی هم مامان انشاهایم را می نوشت نمی‌دانم چرا رفتم سراغ روزنامه نگاری. احتمالا مثل رشته دانشگاهی‌ام، چون همیشه از دبستان، درسی که صد‌ در‌ صد تقلب می‌کردم نقاشی بود، شاید برای همین استاد نقاشی به من ۱۲ داد یا ۱۲ شدم. شاید هم چشم و ابرو نداشتم. واقعا هیچ وقت چشم و ابروی زیبایی نداشتم که کسی خوشش بیاید، شاید برای همین موهایم را بلند کردم، اینقدر بلند کردم که خیلی ها دوستش بدارند. هر وقت کوتاهشان کردم بدانید مطمئن شده‌ام که یک نفر دوستم دارد.
میرسد به آن‌جای آهنگ که می‌خواند: «روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید.»
یک حافظ کوچک دارم، به اندازه قیمت روی جلدش که ۲۰۰ تومان است، قدیمی است. انگار فال‌هایش هم به همان اندازه است. هر شب که می خواهم بخوابم یک فال می گیرم ولی هیچ عاشقی در آن پیدا نمی‌شود. شاید باید سراغشان را در یک حافظ نفیس بگیرم، ولی از بین ورق‌های کوچکِ زردِ دویست تومانی‌اش که چند صفحه‌اش را هم یگانه در لج و لجبازی بچگی پاره کرده نباید یک «دوستت دارم» هم پیدا شود؟

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

عجب سعادت غمناکی*



هر چه فکر می کنم 
آخرین باری که رفتم کافه یادم نیست
اصلا یادم نیست با کی بود
احتمالا همان دفعه‌ای بود که تنهایی رفتم ناهار خوردم

آخرین باری که بهمان خوش گذشت را یادم نیست
بیشتر روز را در گوشه‌ترین جای اتاقم سر می‌کنم

می‌رویم دانشگاه و تندتند کارها را انجام می‌دهیم و
ناهار بی‌مزه سلف را می‌خوریم و برمی‌گردیم
با یک خداحافظی بی‌رمق از هم جدا می‌شویم
هر که می‌رود پی سعادت خودش

من هم می‌شوم خنثی‌ترین آدم دنیا و
دست در جیب می‌کنم و
راه می‌افتم.

*خطی از شعر منوچهر آتشی