۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

بانو ۰۶


می گوید: بانو

نگاهش می کنم.


می گوید: دیوانه ای !

خیلی دیوانه ای . . .

باز نگاهش می کنم.


می گویم: کسی با دیوانگی ام راه نمی آید

می گوید: من . . .

حرفش را قطع می کنم


می گویم: من از آن دیوانه ها نیستم،

یک موقع ها اینقدر عاقل می شوم که از دوست داشتن آدم ها می ترسم،

از ماندن نگاهشان و از گرم شدن دستهایشان،

بعدش چنان دیوانه ام که تاوان همه این ها را از خدا می خواهم!



۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

لطفا نزدیک نشوید، این جا یک جنازه دراز کشیده است!


این، من، قمرالملوک، بانو یا نگین حالا دیگر به یک وجه اشتراک بزرگ رسیده ایم . . . همه من یک جنازه شده است که یکی یکی دارند جان می دهند و هر روز بوی این نعش دارد بیشتر می شود.

جنازه می خندد، کار می کند، درس می خواند، راه می رود، تا جایی که خیابان ادامه دارد تنها راه می رود و اشک می ریزد . . . جنازه خسته است، قلب و معده اش درد می کند، نوک انگشتانش سرد سرد است و ساعت هاست که چیزی نخورده است.

جنازه دوست داشتنی من ـ که حالا جز خودم کسی تو را نمی خواهد ـ بمان، ما حالا حالا ها کار داریم با هم، هنوز کیلومترها لبه جدول است که با هم رویشان راه نرفتیم.



۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

هیچ کس حق ندارد به آدم های داستان من بد بگوید!


یک عالمه حرف هست تو دنیا که نمی شود زد، نمی شود گفت

و تمام این روزها من این حرف ها را می نویسم و در

/Users/neginnasiri/Documents/NEGIN/myself/myself

نگهشان می دارم.

***

پ.ن: آدم ها در هر حالتی حق ندارند به یک سال عمر من بی احترامی کنند، نمی دانم دارم از تو، خودم یا عمر یک ساله ام دفاع می کنم . . . هیچ کس حق ندارد به آدم های داستان من بد بگوید!

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

بانو 05 (هزار قناری خاموش در گلوی من)



می گوید: بانو چرا ساکتی؟
چرا حرف نمی زنی؟

می گویم: حرف زدن با آدم ها را فراموش کرده‌ام
مگر می شود با همدیگر حرف زد؟

می شود، بانو تو گوش کن
تو فقط گوش کن
من تمام حرف های خوب دنیا را برایت می زنم

دنیا مگر حرف خوب هم دارد؟
بانو، تو تمام حرف های خوب دنیایی
من از تو می گویم

من فراموش کردم که کسی از من بگوید
تو مگر مرا می شناسی؟
من برای خودم هم غریبه شده ام

بانو! تو گوش کن. من تا بی نهایت می مانم
تا بی نهایت از تو می گویم।