می گوید: بانو
نگاهش می کنم.
می گوید: دیوانه ای !
خیلی دیوانه ای . . .
باز نگاهش می کنم.
می گویم: کسی با دیوانگی ام راه نمی آید
می گوید: من . . .
حرفش را قطع می کنم
می گویم: من از آن دیوانه ها نیستم،
یک موقع ها اینقدر عاقل می شوم که از دوست داشتن آدم ها می ترسم،
از ماندن نگاهشان و از گرم شدن دستهایشان،
بعدش چنان دیوانه ام که تاوان همه این ها را از خدا می خواهم!