۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

من و کافه چی پیر

هر وقت که خیلی ناراحتم می روم کافه نادری.امروز خیلی شلوغ بود، یک عالمه آدم که داشتند با هم حرف می زدند.چقدر آدم ها حرف برای زدن دارند.
من، تنها نشسته بودم و به فنجان چای نگاه می کردم. فقط نگاه می کردم. هر وقت که خیلی می خواهم حرف بزنم فقط نگاه می کنم.اینقدر دلم پر بود که می خواست کافه چی پیر بیاد صندلی بغل دستیم را کج کند و بشیند و یک دستی بزند روی پایم و بگوید: چته؟ چته که اینجوری نگاه می کنی؟ چته که داری منفجر می شوی؟
نگاهش کنم و بگویم: می دانی؟ یک روز بود که منتظر روشن شدن صفحه این موبایل بودم. یک هفته است که می خواهم حرف بزنم. می دانی، وارد دنیای آدم بزرگ ها شدن سخته . . .
بعد بغض کنم و بزنم زیر گریه.یعنی اشک هام همین جوری بیان. کافه چی پیر هیچ وقت نباید بگوید گریه نکن. دستش را دوبار بزند روی شانه ام و بگوید: می دانم. بهم نگوید صبر کن، زندگی همینه. نه این ها را نمی خواهم بشنوم.

از صبح داشتم ازتو تعریف می کردم، داشتم می گفتم می فهم که ...، می دانم که ...، این ها را که گفتم یکهو همه خاطرات مرور شد. عکس تولدم، همان که داری آینه را نگاه می کنی، چقدر دوستش دارم.
توی کافه نشستم همان جایی که با هم چای خوردیم، همان روزی که کلی حرف زدیم.
این جا که می آیم دلم می خواهد سر بچرخانم و آدم ها را نگاه کنم.عجیبند، خیلی. و من همیشه اینجا تنهام.

پ.ن : یک موقع ها فکر می کنم کاش یک بلایی سرم بیاید.مثلا تصادف کنم. ببرندم بیمارستان. یا یکهو وسط خیابان غش کنم. یک خوبی دارد، می فهمی که آدم ها نگرانت می شوند یا نه؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

برویم


بیا فرار کنیم
بیا برای همیشه از این جا برویم

برویم یک گوشه ای که سر در دانشگاه تهران نداشته باشد
که بخواهند این بازی ها را در آورند
بیا برویم یک جایی که لباس شخصی معنایش این نباشد
جایی که تلویزیونش 20:30 نداشته باشد

جایی که اینقدر عوضی زیاد نباشد।

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

چقدر دلم هیچ چیز، نمی خواهد
یعنی چقدر دلم "هیچ چیز"، می خواهد
مثلا دانشگاه نبود
اجازه نبود
ساعت نبود
تلفن نبود
از دار دنیا یک شومینه روشن، یک پتو، یک چای داغ

فکر می کنی، باید این آرامش را باور کرد؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه



چند وقتی ست که همه چیز به مذاقم شور می آید
جز بوسه ای که لای پیچ و تاب موهایم با دود پنهان شد.

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه


هی شازده کوچولو،

آن "خیلی" برای من هم صادق است.

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

در باب دوستی




در باب دوستی 19 ساله تو هیچ نمی توانم بنویسم. فقط یک حس است.یک حس خوب، عالی یا فوق العاده . . .
برای اولین دوست دنیای من و قدیمی ترینش تا ابد.


فقط برای این که یادمان نرود سوار چرخ فلک خاموش می شدیم، با هم پاستیل می خوردیم و دیگر گریه نمی کردیم، رفیق!