۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

۸:۳۰ به وقت تهران



دیشب خوابش را دیدم
خیلی وقت بود که ندیده بودمش
خیلی وقت بود که اصلا یادش نکرده بودم

نشسته بودم پشت کارگاه و داشتم برای خودم گریه می کردم
فقط برای خودم گریه می کردم
دیدم چه باشد چه نباشد، این گریه سرجایش هست.
کاش یک نفری بود، که بود و نبودش فرق می کرد
آمد نشست کنارم سرم را تکیه داد به سرش و گفت:«می دونی چیه؟ ما دلخوشی نداریم!»
قبل از اینکه این جمله را بگوید، داشتم دنبال یک اتفاق خوب در چند روز گذشته می گشتم
تا دلم را به آن خوش کنم
بهترین اتفاق همه روزهای گذشته یک جمله از مهدی جامی بود:«این خبر خیلی خوب است.»
آستین مانتو کارم را کشیدم به دماغم و پاکش کردم

آخر خواب، نزدیک ماشینش محکم بغلم کرد
ولی من رفتم
گفت: بیا،
بمان
انگار که هیچ چیز نشنیده باشم،
با خنده گفتم: ببخشید، من ساعت ۸:۳۰ کلاس دارم، باید برسم خانه!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

سلف زندگی






جای تمام آدم هایی که قرار بود دوستشان داشته باشم را با کار پر کردم
با این کلاس و آن کلاس
با تنهایی برای خودم آهنگ گوش کردن
تنهایی پایتخت رفتن
تنهایی خرید رفتن
تنهایی ناهار خوردن
تنهایی دست هایم را تا ته جیبم فرو کنم و 
برنامه سینما ها را نگاه کنم
تنهایی بروم کافه
بروم گالری
تصمیم بگیرم چه رنگی به من بیشتر می آید
چی بخورم
چی بخرم
خودم فکر کنم که پایان نامه چه کار کنم
و هزار کار دیگر

به جای این که یاد بگیرم به یک نفر بگویم دوستت دارم
به جای این که یاد بگیرم دوستت دارم ها را قبول کنم

یاد می گیرم که صفحه ۷ ستونی بهتر است
چه طور مولتی مدیا درست کنم
خبرگزاری های جهان در چه حالند
روزنامه نگاری نوین یعنی چه
فلان گرامر انگلیسی را کجا به کار می برند
فلان کلمه را کجا می گویند
و هزار کار دیگر

برای تکمیلش یک سه پایه هم برای دوربینم خریدم
خودم از خودم عکس می گیرم.


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

سرباز حُکم


يك چيزهايي را نمي داني بايد اينجا بنويسي يا نه؟ حس اش مثل موقعي مي ماند كه يك سرباز حكم داري و نمي داني بايد بياندازيش يا نه؟
حس ات به يك آدمي، كه خوشحالي هيچ وقت قرار نيست خراب شود. حتي مثلا وقتي كه شدي چهل و هفت ساله و او پنجاه و چند ساله است و با زن و بچه، بعد از مدت ها هم كه همديگر را مي بينيد، يك جور شيطاني به هم سلام مي كنيد.
همه لذت اين حس به اين خاطر است كه هيچ وقت هم را نداشته ايد. فقط با هم خوب بوده ايد. ناراحت كه بوديد به هم گفتيد، تنها كه بوديد به هم گفتيد، با هم هات چاكلت داغ هم خورده ايد.
كم پيش مي آيد كه آدم، براي اين شخصيت زندگي اش بنويسد. ولي من دلم نيامد، هيچي نگويم كه وقتي خيلي بزرگ شدم، يادم برود. فکر نمی کنم كه اينجا را بخواند. ولي به هر حال برايم مهم است. البته اصلا نمي دانم كه او هم اين حس را دارد يا نه؟ مثل كسي كه حكم بلد باشد، هيچ وقت حس اينكه سرباز حكم را بايد الان بازي كني يا نه را متوجه نمي شود!