۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

وقتی به هیچ چیز/کس/جا تعلق نداری





در این روزهای نسبتا مزخرف حالم خوش است.
چون چاک کنار مانتوی جدیدم اینقدر بالا هست که می‌توانم دستم را در جیب شلوار کنم و راه بروم. چون این روزها ولیعصر را هی بالا و پایین می‌کنم و سرم را می‌چرخانم تا همه جایش را خوب ببینم. یک جایی همان پایین‌هایش زرشک پلو با مرغ می‌خوریم و با بهترین رفیق دنیا «یادم تو را فراموش بازی می‌کنیم» که یک وقتی این روزهای خوب را از یاد نبریم.
چون شب ها با رویا می‌خوابم. با رویاهای بی سر‌ و ‌ته.
این بهترین ژانر دنیاست. ما باید یاد بگیریم که رویاها سر و ته نداشته باشند. این طوری همه چیز خیلی قشنگ تر است. مثل لذت بردن از جاده است بدون اینکه مقصدی باشد.
صبح‌ها هم با لبخند بیدار می‌شوم از فکرهای خوب دیشب. و به برنامه‌های بلند مدت زندگی‌ام فکر می‌کنم. این که اگر قرار شد ده سال، یک جایی برای خودم زندگی کنم، اولین کاری که می‌کنم زندگی‌ام را با یک سگ شریک می‌شوم.

ما هر شب یکی از بسته‌های رویایمان را می کشیم جلو و 
بازش می‌کنیم 
با هم تقسیم می‌کنیم و
مزه مزه اش می‌کنیم 
بعد با یک عالم رویای دست نیافتنی 
بخواب می‌رویم. 


۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

پست ۱۱۲




وبلاگه دیشب آمده بود به خوابم که آهای بی معرفت دلم برایت تنگ شده‌است. من که کاری نکردم! 
آهای مرغ وحشی، با توام! دلم نوشته می‌خواهد. دلم از آن نوشته‌های بی تو می‌خواهد. از همین حال و حوای خوبت. حالا به من چه که اعصابت آرام است و داری چاق می شوی؟
- دارم چاق می شوم؟ آره دارم چاق می شوم، پوسته های سرم هم کم تر شده. 
- شب ها هم راحت می خوابی؟ 
- هوم، خیلی راحت می خوابم 
- معلوم است، کیبرد لپ تاپت هم راحت تر می خوابد
- می دانی فرمان زندگی دست خودم است. نمی خواهد وانمود کنم که وای من چقدر خوشحال. من خوبم. به اندازه‌ای که وقتی آهنگ گوش می‌دهم، چشم‌هایم را می‌بندم و چونه‌ام را می‌کشم بالا و کشش ماهیچه‌های زیر گردنم را حس می‌کنم. شاید به اندازه چرخیدن بین مغازه‌های پایتخت، خوردن شاتو بریان در کافه نادری یا حتی یک روز ابری عید و صدای حمیرای بلند در ماشین نخندم، ولی خوبم. آدم‌ها را از دور دوست دارم. از خیلی دور، خیلی دوست دارم و به اندازه استیک نوت‌های روی صفحه لپ تاپ سرم شلوغ است و از این اوضاع لذت می برم.