۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

هیچ‌های مهم مغز فرفری من!


دارم فکر می کنم به این که چه جوری باید سنگ را پرتاب کنی تا چند بار بخورد روی آب؟

یا اینکه من تا آخر عمرم نوع خاصی از آدم مزخرف می مانم.

یا اینکه، کاری نکنید که من آدم بدجنسِ بازی بشوم.

یا اینکه چرا هیچ وقت هدفون های تویِ گوشی، در گوش من نمی‌ایستند.

یا اینکه من کلاس زبانم را خیلی دوست دارم.

یا اینکه این دوربین جدیدهای نیکون واقعا جذاب هستند.

یا اینکه می ترسم از اینکه چند شخصیته بشوم.

یا اینکه چرا همیشه روی لاله گوش راست من یک جوش ریز می زند؟

یا اینکه چرا دوست دارم نصف شب ها که همه خوابند، بروم حمام و انگار که یکهو حرکت قطره های زیر شیر اسلوموشن می شود.

یا اینکه خیلی وقت است که قرمزی چشم آدم‌ها (اکثر آدمها) دیگر از گریه کردن نیست.

یا اینکه من «آنِ» هیچ کس نیستم،

نمی فهمم و نمی خواهم،

و هر چیز دیگری که ممکن است!



۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

نخواهيد كه مرا رام كنيد!


با تعجب نگاهم مي كند

مي گويد: بانو؟ معلوم هست چت شده است؟

چرا هر چه مي گويم مي خندي؟

بانو با توام!!

خودت هستی؟


مي گويم: بانو، براي موقع هاییست كه محبتم كم مي شود

براي موقع هايي كه لوس مي شوم

آدم بزرگ مي شوم

فكر كنم نگين وجودم دارد برمي گرد

سركش و سرخوش

حوصله ام سر مي رود كسي عاشقم باشد

در حد تعادل فقط مرا دوست داشته باشيد


همین!



۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

با سوت بلبلي بخوانيد،لطفا!


نگين ٤ -٥ ساله وجودم زنده است
سر حال

بال هايم برگشته سر جايش
از جنس خودم

فرشته ام همين نزديكي هاست
دور و برم مي گردد

و من زندگي را سپرده ام دست كودكي و
روي آب دراز كشيده ام.
آسوده . . .


پ.ن: جون مادرتان كرم نريزيد!


۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

منِ من ≠ منِ بابا


به نظرم بابا یه دختری می خواست که خیلی ساده و بی سر و صدا باشه.

سر چیزایی که دوست داره پافشاری نکنه و به مامان و بابا بگه چشم، حتی اگه مخالف نظرش باشه.

مانتویِ تا زیرِ زانویِ مشکی یا قهوه ای بپوشه که دکمه هایِ براقی داره.

موهاش صاف باشه و ابرو هاش پرپشت.

تو یه دانشگاهِ بی سر و صدا یک چیزی مثل مدیریت بخونه.

وقتی می خواد بره دانشگاه مقنعه سر کنه و یه کوچولو موهاش رو بذاره بیرون.

سر کار نره و به پول توجیبیش قانع باشه.

وقتی درسش تموم شد کم کم به فکر گل هایِ صورتیِ جهیزیه اش باشه و یه شوهرِ سر به راهِ ته ریش دار.


ولی منِ من:

یه دختر مو فرفریِ شلوغ پلوغه.

وقتی یه چیزی رو دوست داره ازش کوتاه نمیاد و بهش می رسه.

لباس های رنگی رنگی می پوشه که هیچیش به هیچیش نمیاد و دکمه های کفشدوزکی داره.

تو پر سر و صداترین دانشکدهِ دانشگاه تهران مجسمه سازی می خونه.

شده بی روسری بره دانشگاه ولی با مقنعه،نه!

از کارش لذت می بره و تنها چیزیه که شب ها براش نمی خوابه.

به فکر اینه که درسش تموم نشه و می دونه که یه صندلی تو یکی از دانشگاه های خوب منتظرشه.

شوهر و جهیزیه هم بماند به وقتش.


بابا من روی نقطه عکس جایی هستم که تو فکر توئه، متاسفم که چیزی از آب در نیومدم که می خواستی . . . ولی از داشتن خودم خوشحالم.

می دونم که اینجا رو هیچ وقت نمی خونی، برای همین چند شب پیش ها بهت گفتم: «متاسفم من چیزی که می خواستی نیستم.»

برای همین که ما رفیق هم نمی شیم، فقط پدر و دختر!


پ.ن: ولی بین خودمان بماند من شنیدم که به بعضی ها می گویی دخترم دانشگاه تهران درس می خواند و در فلان روزنامه می نویسد، کاش به خودم هم می گفتی که «منِ من» را گاهی می توانی دوست داشته باشی!


۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

پول می گیرم، رویا برآورده کنم!


چند شب پیش ها نشستم کل وبلاگم را از اول خواندم . . .


خیلی بالا و پایین داشت، خیلی ها آمدند و رفتند، ولی جالب بود خیلی از چیزهایی را که نوشته بود و می خواستم، حالا دارم و خیلی چیزهایی که ناراحتم کرده بودند، دیگر خبری ازشان نبود.


هیچ وقت عکس خدا را پیدا نکردم ولی سر دو راهی هم گیر نکردم دیگر، یعنی یاد گرفتم که استدلال کنم و از پسش بربیایم.


فهمیدم که کلاغ ها هیچ وقت نمی توانند راست بگویند، برای همین روابطم را با زرافه ها بیشتر کردم.


از آی پاد نانو نوشتم که حالا یکی اش مچ دستم بسته است و وضعیتم از درک تکنولوژی کلی بهتر شده است ( که البته هنوز هم، تعریفی ندارد) و wii ای را هم که با تعجب ازش نوشته بودم را حالا دارم و حتی شور بازی کردنش هم کمی از سرم پریده است.


حقیقتی که در مورد آن جنون نوشتم هنوز باقیست ولی دیگر من را اذیت نمی کند، آدم معروف های بیشتری را هم می شناسم.


حالا مطمئنم که همه آن چیزی که می خواستم با سیگار کشیدن فراموش کنم را، فراموش کردم، هر چند به نظرم نوشته خوبی از آب درآمده بود.


حالا دیگر واقعا لاغر شده ام، ۱۳ کیلو برای دو سال عدد منطقی به نظر می آید و زیاد. دیگر هیچ وقت ادای آدم بزرگ ها را در نمی آورم و خنده هایم کم کم دارند واقعی می شوند.


حالا کار را که دارم، مطمئنم هستم که حسابی دوستش دارم. دوستانی دارم که هیجان را به زندگی ام آورده اند و خودم تا دلتان بخواهد رویا دارم.


دوست نوزده ساله را هنوز دارم و با اینکه در آلمانِ آدم هایِ سرد مزاج زندگی می کند، هنوز صدایش پشت تلفن پر از محبت است و از حال و روز هم خبر داریم.


حالا می گویم که زیادی بزرگ نشده ام، ماهی قرمز ۳ سالمان هم سر جایش نشسته است.


بیست و یک سالگی را دارم و حالا و کم از یک ماه به پایانش مانده است.


وضعیتم از خبرنگار یک لنگه پا بهتر شده است و اتفاقاتی می افتد که هر چند وقت یک بار حس پیشرفت را دارم، طلسم لاک بنفش هم که کاملا از بین رفت.


بادکنک هم دارم، یک عالمه. یک بار با همان ها پرواز کردم و لحظه ذوق داشتنشان را هیچ وقت فراموش نمی کنم.


پیرمرد رویا! بزرگ ترین و عجیب ترین چیزی بود که به واقعیت پیوست. روزی که دیدمش، نفسم بند آمده بود که تو پیرمرد رویاهای منی و چنان دوستم داشت که داشت شاخ هایم در می آمد. گفتم تو در داستان های من بودی. گفت: خدا را چه دیدی شاید تو هم یک روزی قهرمان داستان های من بشوی.


خودم هم که حالا یک پا بانو هستم برای خودم.


فقط یک چیز مانده است، هنوز که هنوز، برایم هیچ نامه ای نیامده است!




۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه


وقتی غذا سر سفره خانه ای بماند و سرد شود . . .

وقتی صفحه نُت باز شود و سفید بماند . . .

وقتی اشک اینقدر بیاید پایین که شوری اش را بچشی . . .

وقتی آدم ها دیگر هیچ حرفی برای زدن نداشته باشند . . .

وقتی اینقدر به شیشه ماشین مات شوی که یادت برود برف پاکن را بزنی . . .

باید فاتحه همه چیز را خواند.



۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

پر از خودم


دست آدم ها را که بخوانی

وقتی به «همه مثل هم اند» برسی

سخت می شود وارد بازیشان شد

زندگی هم که همه اش بازی ست

حالا من همین گوشه کنارها، بازی خودم را دارم

یک بازی شلوغ پر از خودم، فقط خودم