۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

ملحفه، خانه، زندگی


کفن پیچ وسط پذیرایی دراز کشیده بود. روی کفن پر از شاپرک بود. به جان خودم پر از شاپرک بود. حتی اگر قسمت اول جمله را هم دروغ گفته باشم، مطمئنم که شاپرک ها بودند.


می شود کفن، می شود گور، می شود جهنم. وقتی دست هایی را می بینی که مطمئنی باید روی شاتر دوربین باشد یا روی آرشه ویولن سل ولی نیست.


۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

گاهي طبقه دوم تختم را به همه عالم ترجيح مي دهم





گاهي طبقه دوم تختم را به همه عالم ترجيح مي دهم، پا هايم را از پتو مي برم بيرون و پتو را تا بالاي گردنم مي آورم و سفت نگهش مي دارم،

ساعت ٩ و ١٠ كه مي شود ديگر خوابم نمي برد، چرخ مي زنم سمت ديوار، يك جوري كه موهايم زيرم گير نكند، گوشي را از كنار بالشتم برمي دارم و wifi اش را on مي كنم.

بعد VPN اش را هم on مي كنم، ايميل ها خودشان شروع مي كنند به آمدن، خبرهاي Times است و CNN, اين CNN را كه هيچ وقت نمي خوانم، بايد بروم غير فعالش كنم.

مي روم صفحه دوم گوشي و اَپ فيس بوك را باز مي كنم، چند تا لايك و كامنت، يك نفر از آرژانتين اَددم كرده، از وقتي اين عكس what we do in sculpture را گذاشتم، همين طور مجسمه ساز خارجي اددم مي كند، كه چه؟

خبري نيست، فقط جاهايي كه مهسا چيزي نوشته را جواب مي دهم، يك نگاه هم به Viber ام مي اندازم، اینجا هم خبري نيست، اسم دكتر شيري به كساني كه وايبر دارند اضافه شده، Wifi را off مي كنم.

مي روم در sound و vibrate را هم on مي كنم، حالا اگر كسي بيدارم كند، اشكالي ندارد. اصلا بدم هم نمی آید با صدای کسی بیدار شوم. ولي شب ها لرزشش روي فنر تشك خوش خواب صداي بدي دارد. مي شنوم كه مامان تلويزيون را روشن كرد ولي دوباره مي خوابم، بگذار چاي آماده شود، بيدار مي شوم.

مي فهمم كه بيدارم، ولي پاهايم ضعف مي رود، نمي توانم بيدار شوم، چشم هايم را باز مي كنم، خانه خيلي ساكت است، نگاه مي كنم مي بينم ساعت نزديك يك است.

پايين رفتن از آن سه تا پله فلزي بدترين قسمت ماجراست، نويد پاي كامپيوترش نشسته.

سلام،كسي خانه نيست؟

سلااام خانـــــوم، نه!


چاي مي ريزم، ساعت يك ديگر حوصله نان و اين چيزها را ندارم، بيسكوييت مادر مي خورم. حواسم هست، وقتي تا كمر در ليوان چاي مي برمشان نشكنند. مزه قديم ها را نمي دهد، البته وقتي بچه بودم از له شدن خوراكي ها در چاي بدم مي آمدم.

احتمالا كمی بزرگ تر از همين بچه اي كه ٥ تا ايستگاه دارد كنار گوشم وق می‌زند، اول يه كم گوش دادم، خيلي وقت بود صداي گريه بچه را نشنيده بودم، بعد صداي موزيك فیلم 500 days of summer را اینقدر زياد كردم كه نشنوم، حالا ديگر رسيدم ایستگاه مترو تجريش و بايد پياده شوم.


photo by mahsa nemat


۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

موهایم نذر دوست داشتن تو






بیا نگاهم کن، بعد بگو:

برو موهایت را کوتاه کن


بعد من بگویم: نه، جذابیت بصری ام از بین می رود


بعد بگو: موهایت را کوتاه کن. گور بابای جذابیت بصری

بعد بگویم: اگر این ها را کوتاه کنم دیگر هیچ کس دوستم ندارد انگار


بگو: من دوستَت دارم، اینقدر که تا به حال ندیده ام، چه شکلی هستی.



photo by mahsa nemat


۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

روزگار، ناجوانمردانه داري ما را زن مي كني!


ما هشت نفر بوديم، هشت تا دختر شاد كه ته حياط مدرسه مي شستيم و مورد انضباطي مان خنديدن بود.

هنوز هم هشت نفر هستيم، هشت تا دختر بيست و دو ساله كه روزگار دارد ما را سخت زن مي كند.


تازه بيست سالمان شده بود كه روي پله هاي دانشگاه كنارم نشسته بود و ريز ريز گريه مي كرد، مي گفت دروغ گفت، همه چيز را، وكيل گرفته ام. چند روز بعد خبر طلاقش را بهم داد.


يك روز آمد مدرسه و ديديم چشمش را بسته، در جواب همه ی «چي شده؟» ها، مي گفت خوردم زمين. باز كه خودمان هشت تا شديم، گفت كه بابايش تسبيح را از عصبانيت پرت كرده و مهره اش خورده گوشه چشمش.


تازه عروس شده بود كه مادرش سرطان گرفت، بايد مي ديديد چي كشيد تا سرطان را رد كردند.


ديروز، هشت نفرمان در مسجد بودیم. هفت نفرمان نشسته بوديم گوشه مسجد و زار زار گريه مي كرديم. یکی مان هم صاحب عزا بود. بعد از عيد قرار عروسي بود، ٢٢سالگي بيوه شد.


اين ها را كه دارم مي نويسم، در ابري ترين روز قبل از عيد، عينك آفتابي تيره‌اي زده‌ام و در شلوغي دست فروش هاي كنار خيابان اشك مشكلات ريز و درشت زندگي ديگر امانم نمي دهد . . .


زندگي راه بيا، داري همه مان را ناكار مي كني.


۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

اين پست نه عنوان دارد، نه مخاطب!


از صبح دنبال يك نفر گشتم كه بهش بگويم:
دلم برايت تنگ شده است!
ولي
براي آن هايي كه بودند، تنگ نشده بود
براي آني هم كه تنگ شده بود،
پيدا نبود!

.
پي نوشت: اين پست يك عالم پي نوشت دارد، ولي مثل همه بارهايي كه خيلي حرف دارم، سكوت مي كنم.

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

ماه


می گویند دیوانه ها ماه را نگاه می کنند یا هر که ماه را نگاه کند دیوانه می شود؟

مهم نیست،

حداقل، الان دیگر خیلی مهم نیست

چون ساعت هاست که زل زده ام به ماه

یا دیوانه بوده ام

یا دیوانه شده ام!


می بینی در اصل ماجرا فرقی نمی کند.


۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

ببخشید، ولی من از شما می ترسیدم، آقای آغداشلو!




کنار ردیفی که نشسته بود، نشستم و لنز دوربینم را گرفتم سمتش، همان موقعی که داشت با «بهرام دبیری» حرف می زد و حواسش نبود، ولی بود!

سرش را برگرداند سمتم و گفت دَرِ لنزت را که برنداشته ای؟! منتظر بود که برگردم و سر لنز را نگاه کنم ولی حواسم بود، خندیدم، خودش هم خندید.

رفتم جلو و گفتم:«آقای آغداشلو باید یک اعتراف کنم. من هر وقت که می خواستم برای مصاحبه بهتان زنگ بزنم می ترسیدم!»


- می ترسیدی؟ از چی؟


- فکر می کردم شما خیلی بداخلاق و جدی هستید!

حرفم را پس می گیرم.


خندید.


آیدین آغداشلو در بزرگداشت بهمن محصص( ۱۰ اسفند ۱۳۹۰ ـ دانشکده هنرهای زیبا) :

« برای منی که در ۷۱ سالگی مجبور شدم تا هنر را برای خودم به دو بخش شوخی و جدی تقسیم کنم و بخش شوخی آن را بپذیرم، ولی ترجیح ندهم، تحمل یا پذیرفتن فیلمی مثل فیلم «آرتیست» که همه دارند خودشان را برای آن هلاک می کنند مقدور نیست، من دیگر نمی توانم به بامزگی دل بدهم.»