۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه


زندگی چند چیز می خواهد: کار، پول، رویا، هیجان.

چرا فقط کارش نصیب ما شده است؟

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

نمایه هایی که عوض می شوند


این ها نوشته های دختریست که دیگر نمی توان به او گفت تپل. کفش پاشنه بلند که می پوشد هیچ، به فکر خریدنش هم هست. غرورش هم چنان باقی ست و موهای پیچ و تاپ دارش. مدتی ست اصلا خودش را ندیده، نمی داند که هنوز هم برای خودش شبیه دوشیزه های گردن بلند فرانسوی هست یا نه؟

این ها نشانه هایی از ادای آدم بزرگ ها را درآوردن است، به گمانم. از پس برنیامدنی نیست، ولی دلم بچه بازی می خواهد، دوچرخه سواری، یک خنده واقعی . . . فرصتش را داری؟


۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

سگ، مگس یا هر موجود دیگری که به تصورتان نزدیک تر است!



امروز من عصبانی بودم. یعنی هم چنان عصبانی هستم. اینو حتی از تایپ کردنم هم می تونم بفهمم.
من امروز عصبانی از خواب بیدار شدم و از صبح دارم فکر می کنم که چرا عصبانی هستم.
صبح یک ساعتی مونده بود که موبایلم زنگ بزنه و بخوام از خواب بیدارم شم که مخمل (موجودی که انسان ها اون رو گربه می نامند)
اومد و یه چنگ زد تو صورتم، گفتم حتما به خاطر این که عصبانیم!

بعد که یه کم فکر کردم دیدم من با اخم از خواب بیدار شدم. با یه حس اضطراب یا نگرانی. با یه حسی شبیه همون هم خوابیده بودم.
صبح بخیر رو به مامان نگفته، نگاهی بهم انداخت و گفت: چته مامان جون؟ مگسی!
اومدم ادا در بیارم که خوبم، دیدم نه، نمی شه، گفتم: آره، مگس مگس!

رفتم سر میز صبحانه، اومد گیر بدم به پنیر و شکر و هر چی که دم دست بود، دیدم هیچکی پیدا نمی شه که گوش بده!

رفتم سر کمد و گفتم بذار حالم بهتر بشه، شلوار قرمزم رو می پوشم، گوشوارم می ندازم!
از در خونه اومد بیرون و فکر که حالا آهنگ چی گوش بدم؟ اگه درست انتخاب کنم حتما حالم خوب می شه تا خود دانشگاه درگیر چی گوش دادن بودم!

از در آتلیه که رفتئم تو، به بچه ها گفتم که حالم سر جاش نیست!
شروع کردم به کار کردن و منتظر یه تلفن بودم، که نشد!

امروز پوشیدن شلوار قرمز، دیدن مائده با انرژی ترین آدم سینما تاتر، تلفنی حرف زدن با سمانه، فکر کردن به مسافرت و حتی گوش دادن به اون آهنگ فرانسوی حالم رو خوب نکرد.

نتیجه الفکر: رو کمک نزدیک ترین آدم های دورو برم هم حساب نکنم.
آدم ها عادت ها و محدوده هاشون رو به خاطر تو عوض نمی کنن!
تو مگس، سگ یا هر چیز دیگه فقط برای خودتی، یعنی برای دیگران مهم نیستی!
از همون موقعی که دارم دنبال دلیل عصبانی بودنم می گردم به این نتیجم رسیدم که باید یه وقت از سعید بی نیاز هم بگیرم!

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

خیال شماره شش تا ده


در بالش غرق شده بودم و
خیال می بافتم

(۱)خیال شوی لباس
(۲)خیال پلاک ماشین ها
(۳)خیال اینکه مهسا می خواهد برود!
(۴)خیال بد قولی پریسا اینها!
(۵)خیال از پله ها یه وری پایین بروید
(۶)خیال تولدت مبارک
(۷)خیال دوستت دارم
(۸)خیال بودن همه دوست های خوبمان
(۹)خیال "مان"
(۱۰)حتی خیال گوش دادن تِرَک ۸ Gloomy sunday را هم بافتم

خیال ششم و
هفتم و
هشتم و
نهم را

ربان پیچ برایت می فرستم
.
گوش ات را بیاور . . .
اینها واقعی هستند
مراقبشان باش

راستی خیال دهم هم نقش برآب شد.

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

روزهای بی دلیلی


از همان شب هایی ست که دلش گریه می خواهد
از همان موقع ها که خسته است
باز یک چیزی دیده است که طاقتش را ندارد
بی رو در بایستی حسودیش شده
از آن وسط هفته های مزخرفی است که تنهاست
دنبال دلیل می گردد
نشانه
و این روزها هیچ نشانه ای وجود ندارد
من دلیل هیچ کس نیستم.