۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

۴ماه و سه روز است که گریه نکرده‌ام





زنگ زدم که مثل خیلی از موقع‌ها حال و احوال کنم. فکر می‌کردم که باید حتما ببینمش. 
پرسیدم: امروز هستید من بعد از کلاس زبانم یه سر بیام پیش‌تون؟
ـ تو که می‌دونی من به تو «نه» نمی‌گم. برای شام استیک درست می‌کنم.

سر کلاس زبان شده‌ام مثل یک ربات، معلمم هی می‌پرسد و من سی ثانیه فکر می‌کنم و سه دقیقه جواب پسش می‌دهم. گاهی بین‌اش تصحیحم می‌کند و سوال بعدی. بهترین خاطره، بدترین خاطره، اولین بار، آخرین بار. مثل سوال‌های نکیر و منکر می‌ماند. اگر بخواهی واقعی جواب بدهی کل گذشته را می‌آورد جلوی چشمت. خدا را شکر من خیال می‌بافم. سعی می‌کنم برعکس روزهای عادی زندگی که به اتفاقات واکنش زیادی نشان نمی‌دهم با احساس صحبت کنم و مثلا تمام خوشی دنیا را در چهره‌ام جمع کنم و بگویم: «مای مام بروز می‌ اِ کافی اِوری دِی»

بعد از کلاس به مامان مسیج زدم که من شام نمیام خونه و اگر دیر شد نگران نباش با آژانس برمی‌گردم. گاهی دوست ندارم هیچ کس نگرانم باشد. حتی گاهی تعجب می‌کنم از آدم‌هایی که بیش‌تر از خود طرف نگران‌شان هستند. 

هدفون به گوش سایه‌های درخت‌ها را می‌شمردم و راه می‌رفتم. رسیدم و وقتی زنگ طبقه دوم را زدم، هدفونم را هم درآوردم. نفس عمیقی کشیدم، کمی چشم‌هایم را بستم و سرم را در محور افقی اش تکان دادم و سعی کردم لبخند بزنم. هر وقت می‌خواهم سرحال به نظر برسم، همین کار را می‌کنم. البته بیش‌تر از سی ثاینه و یک دقیقه جواب نمی‌دهد.

لای در باز بود، تا من کفش‌هایم را دربیاورم آمد دم در. من خوشحال می‌شوم وقتی می‌رسم دم خانه، میزبان دم در نباشد، این پروسه درآوردن کفش برای خودش داستانی دارد. دستش را انداخت دورم و من را محکم به سینه‌اش فشار داد و سرش را خم کرد و موهایم را بوسید. قدش بلند است، وقتی من را بغل می‌کند، صورتم به کمی پایین‌تر از گردنش می‌رسد و احساس می‌کنم کاملا در بغلش غرق شده‌ام.
یک موقعی معیارم برای قد کسی که می‌خواستم با او باشم، «گیلبرت بلایت» بود. همان پسری که اول «آن شرلی» را اذیت می‌کرد و بعد عاشقش شد و بعد با هم ازدواج کردند. در حسرت دیدن قسمت‌های ازدواج این سریال مُردم و هنوز ندیده‌ام. «گیلبرت» بعد از کالج قدش خیلی بلند بود. البته برای من نسبت قدش با «آن شرلی» مهم بود. تا جایی که یادم هست طوری بود که وقتی می‌خواستند هم دیگر را ببوسند «آنه» باید کاملا سرش را می‌گرفت بالا و «گیلبرت» هم سرش را خم می‌کرد. فکر کنم خط چشم «آنه» حدودا تا چانه «گیلبرت» یا حتی پایین‌تر بود. حتی عددش را هم محاسبه کرده بودم، ولی الان اصلا یادم نمی‌آید.

رفتیم داخل و من پالتو و شالم را درآوردم و روی صندلی میز چهار نفره‌ای که رویروی در ورودی است انداختم. مدل خانه‌اش را دوست دارم. این اتاق مثل راهروی بین اتاق‌های دیگر است. من خودم یک راست میروم توی کتاب‌خانه و اول انگشتر و ساعتم را درمی‌آورم و می‌گذارم روی میز چوبی وسطی و بعد گوشه یکی از کاناپه‌ها لم می‌دهم. 
با ذوق آمد و گفت چه استیکی برایت خوابانده‌ام. گشنته؟
گفتم: الان زوده، یه کم دیگه.

داد زد: چایی یا قهوه؟ 
مثل همیشه چایی. از هر افزودنی آرام‌بخشی هم توش استقبال می‌کنم.
ـ پس صبر کن برایت یک چیز عالی درست کنم.
رفتم دست‌هایم را شستم و مثل این فیلم‌ها کمی توی آینه دستشویی به خودم نگاه کردم ولی آب به صورتم نپاشیدم، چون آن وقت ریملم پخش صورتم می‌شد.

آمدم بیرون و یک لیوان شبیه این لیوان‌های جوشانده کافه‌ها داد دستم و گفت این را بخور از هر آرام‌بخشی بهتر است. خندیدم و گفتم: این چیه؟ 
جوشانده گیا‌هان جنگلی یا دم نوش یک همیچین چیزی. این لیوان‌ها سیستم جالبی دارد اول می‌گذاری دم می‌کشد و بعد باید محور عمودی را فشار بدهی تا شیره جوشانده را بکشی و بعد بریزی توی یک لیوان دیگر و بخوری. 

ـ چرا آرام بخش؟ چی شدی؟
گفتم: هیچی نشده، خوبم. . . فقط . . .
ـ فقط چی؟
+ همه چی شبیه پارسال این موقع شده، خیلی خستم. ددلاین‌های مزخرف، امتحان. اصلا حتی فکر نمی‌کنم نمره‌ای را هم که می‌خواهم بگیرم.
ـ خب فدای سرت، دوباره.
+ خب. همین. نمی‌دونم اگه نمره‌ام خوب نشد، دوباره امتحان بدم یا کلا بی‌خیال بشم!
ـ چرا بی‌خیال بشی؟ مگه دیوانه شدی دختر؟ فوقش همه چی چند ماه این ور و آن ور می‌شود.
+ نمی‌دونم. خیلی خسته‌ام.

بلند شدم و رفتم سمت پنجره که بیرون را نگاه کنم تا صورتم را نبیند. شروع کرده بود داشت جوشانده من را درست می‌کرد تا برایم بریزد توی لیوان. آمد کنار دستم ایستاد و لیوان جوشانده را دادم دستم و همین طور که من با دو دستم لیوان را گرفته بودم، دستش را انداخت دورم. از پهلو سرم را تکیه داده بودم به سینه‌اش و دیدم که اشکم دارد می‌آید. یک چیزی پرسید و دید که نفسم بالا نمی‌آید که حرف بزنم. دستش را از دورم باز کرد و با دو دستش بازوهایم را گرفت و من را چرخاند روبروی خودش. لیوان را از دستم گرفت و گذاشت لب پنجره.
ـ نگین؟ . . . چته؟ . . . دختر چرا این طور می‌کنی؟ . . . عزیز جانم . . .
من را محکم بغل کرده بود و من مثل بچه‌ها بغض می‌کردم و اشک می‌ریختم. 
+ نمیکشم. توان این همه فکر و خیال در ذهنم را ندارم. 

رفتم نشستم روی مبل تکی و پیرمرد هم روی کاناپه، آن سمتیش که به من نزدیک‌تر بود نشست. سرم را انداخته بودم پایین و گریه می‌کردم.
دستمال را داد دستم و گفت: نگین، مگر پارسال تمام نشد؟ مگر از نمایشگاه و پایان‌نامه، فقط خاطره خوشش نماند؟ یه کم طاقت بیار

اشک‌هایم را پاک کردم و لیوان جوشانده را داد دستم، کمی سر کشیدم تا نفسم بالا بیاید. 
+ نمی دونم

«نمی‌دانم» جواب من به تمام موقعیت‌های سخت است. وقتی می‌گویم نمی‌دانم، حتی نمی دانم که باید اشک بریزم یا نه. مثل چهارماه و سه روز گذشته که گریه نکرده‌ام. آدم‌ها گاهی به اشک ریختن احتیاج دارند. «یک» نفر حرفی بزند، چیزی بگوید، شعری بخواند شاید من گریه‌ام گرفت.


  

۱۳۹۲ دی ۲۱, شنبه

#isitlove 01





موهایش را نگاه کرد
پلکی زد
طولانی تر از همیشه
انگار
می‌خواست آن تصویر را در ذهنش نگه دارد
تا ابد
.
این یعنی دوست داشتن؟