۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

یک چای‌آلبالوی مفصل






رو‌تختی را می‌کشم و نگاه می‌کنم می‌بینم میز زیادی شلوغ است. روی صندلی هم پر از لباس است و نمی‌شود نشست پشت میز.
لپ‌تاپ و تمام وسایلم را می‌گذارم روی زمین و می‌روم یک چای آلبالو می‌ریزم و برمی‌گردم توی اتاق. چای آلبالو که نه، یک چای معمولی که کمی چای آلبالو هم می‌ریزم تویش و فکر می‌کنم که برای جمعه چقدر کار دارم و چقدر خوب که برای جمعه اینقدر کار دارم. نگاه می‌کنم به دو رنگی پاهایم. همه امسال را کفش رو باز تابستانی پوشیدم. فکر کنم نیمی از تابستان را هم همین رنگ لاک صورتی نئون زدم. یعنی هنوز به تهش که نرسیده ولی همین احتمال را می‌دهم. 
من اول‌ها بلد نبودم که چای آلبالو، واقعا آلبالویی است که دم می‌کنند. یعنی تا همین چند روز پیش هم نمی‌دانستم. چند روز پیش‌ها از مطب آمدم بیرون و مثل همیشه هدفونم را زدم. ساعت را نگاه کردم و دیدم که تا کلاس زبان چند ساعتی مانده. طبق عادت همیشه پیاده راه افتم سمت چهارراه ولیعصر. 
انگار این یک ساعت حرف زدن بس‌ام نبود. دلم می‌خواست یک نفر که میدانم واقعا میفهمد چه میگویم بنشیند روبرویم و من شروع کنم حرف زدن.
این طور موقع‌ها دستم‌هایم را توی جیبم می‌کنم و تنهایی راه می‌روم و توی ذهنم با خودم حرف می‌زنم. یک جور خوبی آدم را بی‌خیال و قدرتمند نشان می‌دهد، همه آن چیزهایی که نیستم.
می‌رسم به چهارراه ولیعصر و هی فکر می‌کنم که این چند ساعت مانده تا کلاس را باید چه‌کار کنم. حوصله کسی را ندارم، حوصله تنهایی کافه نشستن هم ندارم، حوصله زودتر در آموزشگاه نشستن هم ندارم. در همه این حالها، دلم میخواهد روی کاناپه کتابخانه پیرمرد ولو شوم و یک لیوان چای بگیرم دستم و حرف بزنیم. از این آدم‌هایی نیست که اول شروع کند فقط از کار و زندگی خودش حرف بزند بعد از من بپرسد که خب تو چه خبر؟ شروع می‌کند به حرف زدن آن‌قدر که من یخم وا برود و بعد شروع کنم همه آن حرف‌ها و حساب و کتاب‌هایی که در راه در ذهنم داشتم را برایش بگویم. 
چند روز پیش‌ها زنگ زد بود که خیلی بی‌معرفت شدی دختر!
ـ  باور کنید سرم شلوغ است این چند روزه، اتفاقا چند بار هم از جلو خانه‌تان رد شدم
+ نامردی اگر این‌بار رد شدی، نیای بالا تا یک چای با هم بخوریم.

این حرف‌ها را که می‌زند، آدم راحت‌ترش است که برود پیش‌اش. داشتم همه این فکر‌ها را می‌کردم که دیدم زیر سایه درخت روبروی خانه‌اش ایستاده‌ام و دارم پنجره خانه‌اش را نگاه می‌کنم و حدس می‌زنم که ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر خواب است یا بیدار؟
تلفن را برداشتم و زنگ زدم، گفتم اگر خواب بود، نمی‌گویم که اینجا هستم.
بــــــوق، بـــــــــوق، بـــــــــوق، 
+بله؟
ـ  سلام
+ علیک سلام
ـ نگینم . . . خوبید؟
+ بله، خودم می‌دونم. شما روت هم می‌شه زنگ بزنی؟
از صدایش معلوم بود که بیدار و سرحال است. گفتم: مزاحم نمی‌خواید؟
+ اگر یه دختریه که چایی آلبالو دوست داره، حتما.
ـ از اون دخترهاییه که همه چی دوست داره
+ کجایی وروجک؟
ـ پشت در خونتون
+ پشت خونه من؟ خب بیا بالا، بدو

رسیدم طبقه دوم و دیدم که در آپارتمان را نیمه‌باز گذاشته است. رفتم داخل و بلند گفتم: سلام!
از توی آشپزخانه آمد بیرون. سلام دختر جانم، چه خوب کردی آمدی. خوبی؟ بیا برو بشین تا برایت یک چای آلبالو درست کنم.
رفتم دست‌هایم را شستم و مانتو و شالم را درآوردم و تکیه دادم به چهار چوب در آشپزخانه و نگاهش می‌کردم. دیدم چند تا قاشق آلبالوی تازه ریخت توی قوری و بعد آب‌جوش هم ریخت رویش و گذاشت روی سماور. 
با تعجب پرسیدم: مگر چایی آلبالو را این طوری درست می‌کنند؟
+ پس چه جوری درست می‌کنند؟
خندیدم و گفتم نمی‌دانم، فکر نمی‌کردم این‌قدر واقعی باشد آلبالو‌هایش.
آمد بیرون و همین‌طور که می‌رفتیم سمت کتابخانه دستش را از کنار انداخت دور من و من را چسباند به خودش و بعد سرم را بوسید و گفت: وروجک دلم برایت تنگ می‌شود دیر به دیر می‌آیی.
ـ ببخشید از آن روز که از شمال برگشتیم، خیلی کار داشتم. باز سرم خلوت‌تر شد ولی

دو تا ماگ با چایی آلبالو آورد و دادم دستم، من هم همین‌طوری که پاهایم را جمع کرده بودم و در گوشه کاناپه بزرگ و قدیمی‌اش فرو رفته بودم، برای اولین بار چای آلبالو را مزه مزه کردم و گفتم چه خوشمزه است.
شروع کردیم از در و دیوار حرف زدن، از دانشگاه برکلی گرفته تا بچه مریم که چند روز پیش‌ها زنگ زده و یک بیت شعر حافظ را برایش به چند زبان خوانده. 

هی نگاهم کرد و گفت تو یک فرقی کرده‌ای!
گفتم ابروهایم را برداشته‌ام
+ آن را که خودم فهمیدم، هی هم بهت می‌گویم که تو نباید ابروهایت را کوتاه کنی، به تو نمی‌آید. ولی یک چیزیت است
گفتم دارم آدم بزرگ می‌شوم، هر هفته یک ساعت می‌نشینم و کودک درونم را تربیت می‌کنم تا آدم بزرگ واقعی بشوم. ولی هنوز یاد نگرفته‌ام که از آدم‌ها توقع نداشته باشم. خیلی کار سختی است. خیلی بی‌تفاوتی است که آدم در زندگی‌اش، از هیچ‌کسی، هیچ‌چیزی نخواهد!

خندید و گفت این حرف‌ها را از کجا آوردی؟

ـ این چند روز مدام در ذهنم بالا و پایین می‌رود که نباید از هیچ‌کسی، هیچ‌چیزی بخواهم و این من را تنهاتر از همیشه‌ام می‌کنم. 

+ نگین قرار نیست همیشه از آدم‌ها بخواهی که برایت کاری کنند یا طوری باشند. اگر تو برای کسی مهم باشی، همانی خواهد بود که تو می‌خواهی.
 نمی‌خواهد اینقدر فکر کنی که چه طور باشی. تو با بقیه دخترها فرق داری و برای همه ماهایی که می‌شناسیمت خیلی دوست‌داشتنی هستی. همانی باش که می‌خواهی، همینی که هستی را من دوست دارم. 

همین دختری که پاهایش را جمع کرده توی شکمش و رفته گوشه مبل و چایی آلبالو را مزه‌مزه می‌کند و هنوز می‌ترسد از بزرگ شدن. همین دختری که فقط در بسته‌ترین دایره زندگی‌اش گاهی غرغر می‌کند و گاهی لوس است و سعی می‌کند به بقیه آدم‌ها نشان دهد چقدر قدرتمند و بی‌خیال است. همین دختری که می‌شود راحت از در و دیوار با او صحبت کرد و تلاش می‌کند برای بهترین. همین دختری که کم پیدا می‌شود کسی که قوانین بازی‌کردن با او را بلد باشد. 


۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

یکی از روزهایی که خبرنگار بودم



هر چه آدرس را نگاه کردم، سر در نیاوردم که کجای الهیه می‌شود، زنگ زدم آژانس و یادم بود که آخر سر باید برای دفتر فاکتور بگیرم. توی یکی از کوچه‌های شیب‌دار الهیه نگه‌داشت و من زنگ واحد ۲۲ را زدم. ساختمان جالبی بود از این‌هایی که راهروهای رو باز دارد. رسیدم پشت در واحد ۲۲ و زنگ در سبز رنگ را زدم. در که باز شد از پارکت‌های چوبی حدس زدم که قرار است هوش از سرم بپرد. از این خانه‌هایی بود که دوست‌داشتی ساعت‌ها بایستی و تک‌تک چیزهای خانه را با دقت نگاه کنی. به هر طرف که برمی‌گشتی تابلویی، مجسمه‌ای از یکی از آدم‌های معروف می‌دیدی. دعوتم کردم به طبقه پایین. البته طبقه که نه، نیم طبقه، یعنی به خاطر شیب ساختمان واحد‌ها یک طوری تریبلکس می‌شدند. همه چیز همان طوری بود که باید باشد. پنجره بزرگ سرتاسری با ویوی شهر، دورتادور کتابخانه‌های بزرگ چوبی پر از کتاب‌های خوب، میز و صندلی‌های چوب واقعی و یک میز تحریر که من را برد به فیلم و سریال‌های زمانی کودکی. از این میزهایی که هی برای هم تعریف می‌کنیم و نفسمان بند می‌آید. یک میز چوبی که بالایش پر از قفسه‌ها و کشوهای کوچک بود و توی هر کدام از قفسه‌های کوچکش یک چیزی بود که بیشترشان انگار از جنس برنز بودند. تمام زمان مصاحبه سعی می‌کردم سربچرخانم و همه این‌ها را با دقت نگاه کنم. 
بعد از مصاحبه شروع کرد خاطراتی از خانوم سیحون تعریف کردن، می‌گفت اولین بار که نقاشی‌هایم را نشان خانوم سیحون دادم، بیشتر از اینکه به نقاشی‌ها دقت کنند، از قاب نقاشی‌ها می‌پرسید و این یعنی چقدر که نقاشی‌ها مزخرف است. حرف‌هایش که تمام شد، پرسیدم می‌شود که کاتالوگ پایان‌نامه من را ببینید؟ با روی باز قبول کرد. رفتیم اتاقی که طبقه سوم این تریبلکس به حساب می‌آمد. یک تابلو از آیدین آغداشلو همان‌جان کنار پایم بود، فلش را زد و شروع کرد نگاه کردن، ولی نوشته‌ها را خیلی دقیق نمی‌خواند. رفت فیلم پایان‌نامه ام را هم دید و دوباره برگشت روی پی دی اف کاتالوگ، آخرین صفحه کاتالوگ من یک اعتراف‌نامه نوشتم، شروع کرد با دقت خواندن و یکهو یک آه از ته دل کشید که چقدر این جمله خوب است. چقدر دلم می‌خواست یک روزم این طور باشد و تلفن‌ها را جواب ندهم. فکر کردم این هم احتمالا مثل واکنش خانوم سیحون به قاب‌های نقاشی‌اش بوده.



اعتراف‌نامه 

شاید برای روز دفاع از لیسانس مجسمه سازی اعتراف سنگینی باشد ولی باید بگویم: «هنرهای زیبا، من را مجسمه‌ساز نکرد.»
حالا بعد از چهارسال می‌توانم هر مجسمه‌ای که می‌خواهم بسازم. یاد گرفته‌ام که فکرهایم را به حجم تبدیل کنم ولی این تصوری نیست که من در مورد خودم و آینده‌ام داشتم. امروز با افتخار می‌گویم که خوشحالم و خوشبخت بودم که چهارسال از زندگی و جوانی‌ام را در هنرهای زیبا گذراندم، به خاطر تک‌تک آدم‌هایی که امروز می‌شناسم. آدم‌های خوبی که بخش مهمی از زندگی‌ام هستند و آدم‌های بدی که بخش زیادی از تجربه من شدند.
سال‌های دور ـ که شاید بیایند ـ من داستان هنرهای زیبایم را یک جور دیگر تعریف خواهم‌کرد، می‌گویم: همان اوایل دانشگاه من با مهسا دوست شدم و از طریق او بود که به گروه مجلات همشهری رفتم. احتمالا می‌گویم از همان روزها بود که فهمیدم نوشتن کاری‌ست که من را آرام می‌کند، من را از خودم راضی نگه می‌دارد. بعد از آن، کارم از خبرنگاری کاغذی به عکس و مولتی‌مدیا کشید و آروزیی که با ترک دانشکده سینما ‌ـ تئاتر از دست رفته بود دوباره داشت زنده می‌شد. فکر کردن برای ترکیب صدا و تصویر و حرف و خوراندن دست‌پخت چند رسانه‌ای ام به مخاطب من را خوشحال‌تر از هر زمان دیگری می‌کرد. شاید بعدش بگویم، چند وقتی سفر کردم، می‌رفتم تا آدم‌ها دیگر را هم ببینم. همان موقع‌ها بود که فکر می‌کردم باید ساعت‌ها بنشینم پشت کامپیوترم و انواع نرم‌افزارها را یاد بگیرم، ولی بعدش خسته شدم. یک مدتی اصلا هیچ کاری نمی‌کردم. صبح‌ها فیلم می‌دیدم و ظهر‌ها داستان می‌خواندم و عصر قهوه‌ام را با شعر سرمی‌کشیدم تا آخر شب‌ هم به یک نقطه مشخصی از دیوار نگاه می‌کردم و این کار را با هدف خاصی انجام می‌دادم، هدف هیچ کاری نکردن. چون آدم‌ها لازم دارند حتی در آینده نیامدشان هم مدتی هیچ کار انجام ندهند. بعد از آن باز هم زندگی کردم، انگار زندگی روی دور تند بود، مدتی معلم بودم، مدتی تلاش کردم تا خیاطی یاد بگیرم و در همه این سعی کردم تا آدم‌ها را بشناسم. نمی‌دانم این داستان را برای چه کسی تعریف خواهم کرد ولی آخر همه این‌ها می‌گویم: بعد از همه این سال‌ها، فکر کردم نباید آدم‌ها را شناخت، باید گذاشت مثل غذاهای زیر سلفون زیبا بمانند و  تو همین که چند نفر را برای گَنگِ خودت داشته باشی کافی است. برای همین آمدم در گوشه‌ترین جای حیاط خانه‌ام کارگاهی درست کردم و فکر کردم این روز‌ها مجسمه‌سازی تنها کاری است که من باید انجام دهم. شاید آخر داستان من مجسمه‌ساز شدم. 

با احترام
نگین نصیری
۲۹ بهمن ۱۳۹۱



پ. ن : این‌ها را نوشتم که بگویم من هنوز هم خبرنگارم.