۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

دارم می‌آیم، بهترین فعل دنیاست


از ۱۷هم روزشماری‌ام شروع شد. ۱۷ . . . ۱۸ . . . ۱۹ . . . ۲۰. ۲۰ دسامبر قرار بود که بیاد. شبش صحبت کردیم و گفت که فلان ساعت پروازش می‌رسد. من تا به حال نرفته بودم فرودگاه دنبالش، نزدیک‌های صبح می‌رسید، مسیر فرودگاه را روی مپ گوشی چک کردم و بی‌سر و صدا از خانه زدم بیرون. اول‌های سرماخوردگی‌ام هم بود ولی قرص‌هایم را نخوردم که پشت فرمان خوابم نگیرد. خودم هم داشتم یک کم می‌ترسیدم از خلوتی و تاریکی راه. ولی خب خوب بود که خلوت است. یک بار قبلاها رفته بودم فرودگاه امام. دوستی را بدرقه کردم که داشت می‌رفت. موقع خداحافظی بعضی از پرواز‌ها که می‌رسی یک حال عجیبی دارد. آدم‌ها هم ناراحتند هم خوشحال. بعد هی خودم را می‌گذاشتم جای آن آدم‌ها. فکر کردم که آدم‌ها دو دسته هستند: آن‌هایی که دوست دارند در فرودگاه لب‌های کسی را ببوسند و بعد بروند و آن‌هایی که ترجیح می‌دهند این کار را نکنند.
داشتم دنبال یک وای فای می‌گشتم که تا بیاید وصل شوم به اینترنت که اعلام کرد پروازشان نشسته. تا بیاد که انگار هزار ساعت طول کشید. بهش نگفته بودم که می‌روم فرودگاه، حواسم را بیشتر جمع کردم که ببینمش حتما. این‌طور موقع‌ها عینک طبی‌ام را می‌زنم که چشمم بهتر دور را ببیند. با ماشین که هستم با خیال راحت دامن می‌پوشم. دیدمش که دارد چرخ دستی را هل می‌دهد و می‌آید. خیالم راحت شد که دیدمش، چقدر دلم برایش تنگ شده بود این چند روزه. رفتم کمی جلوتر و مرتب ایستادم. تا یک جایی اصلا حواسش نبود و وقتی دیدتم یکهو جاخورد و خوشحال شد. از دور خندید و یک چیزهایی می‌گفت زیر لب. با خودم گفتم الان که برسد اولین حرف می‌گوید برای چه آمدی این همه راه را؟ رسید به من و دست راستش را از چرخ دستی برداشت، انداخت دور من و محکم بغلم کرد. «دلم برایت تنگ شده بود دختر جانم.» صورتم که خورد به پلورش داشتم می‌زدم زیر گریه ولی خودم را جمع و جور کردم. گونه‌اش را آورد جلو و با انگشت اشاره دو باره زد روی گونه‌اش، یعنی که بوسم کن. قدش بلند است اگر خم نشود من باید سر انگشتانم کمی بلند شوم، گونه اش را بوسیدم و راه افتادیم به سمت پارکینگ. عینکم را آرام درآوردم و گذاشتم توی کیفم. خسته نباشید و خوش گذشت و حرف‌های معمولی. من کمی ساکت بودم، او داشت حرف می‌زد. اصرار کردم که بیرون سرد است و یک چیزی روی پلیور بپوشد. اورکتش را انداخته بود روی چرخ دستی، برداشت و پوشید. واقعا خوش لباس است. سوار ماشین شدیم و من باز عینکم را زدم که بتوانم راحت رانندگی کنم. شب قبل یک سی‌دی زده بودم از آهنگ‌هایی که دوست دارد. بیشترش را خودم هم دوست دارم، خانه‌اش که می‌روم خیلی موقع‌ها همین‌ها را می‌گذارد. گفتم شما خسته‌اید پشتی صندلی را بخوانید تا برسیم.
یک کم چشم‌هایش را بست و همان طوری ـ گفت: نگین؟
+ گفتم: بله؟ - خیلی موقع‌ها دلم می‌خواهد بگویم جانم؟ ولی نمی‌گویم انگار که بی‌ادبی باشد. اصلا جانم را نباید به همه گفت. یکهو آدم را معذب می‌کند. ولی او همیشه به من می‌گوید جانم. و یکی از لذت بخش‌ترین مکالمه‌های زندگی من است، کسی را که دوست دارم صدا کنم و او بگوید جانم. -
ـ همه چیز مرتب است؟
+ بله. تقریبا. سر پایان‌نامه هستم و همین کارهای معمولی
ـ من که می‌دانم فکرت پی پایان‌نامه نیست. چرا لاغر شدی؟
+ لاغری که خوب است.
ـ من که می دانم تو لاغر می‌شوی یعنی چه؟ چیزی شده؟
نمی‌شود در مقابلش مقاومت کرد، بغض لعنتی باز هم آبرویم را برد. اشک همین‌طور از چشم‌هایم می‌آمد و ادامه همه چیز‌هایی را که می‌دانست برایش تعریف کردم. همیشه همه چیز را بهش می‌گویم. گفتم ناراحت کسی یا چیزی نیستم‌ها. خودم خسته شدم.
داشتم می‌گفتم دارم بزرگ می‌شوم که همزمان با من گفت داری پوست می‌اندازی انگاری، سخت است خب.
وقتی این را می‌گوید یعنی همه چیز را می‌داند، چیزی نمی‌ماند که بگویم.
من سرعت ماشین را کم کردم و زدم کنار، چشمم تار می‌دید، کمرم هم از رانندگی درد گرفته بود. از ماشین پیاده شدیم که کمی‌ هوا بخوریم. تکیه داده بود به ماشین و من هم از سرما دست به سینه روبرویش ایستاده بود، بغضم دوباره ترکید و سرم را در بغلش قایم کردم و شروع کردم به گریه کردن، بازوهای من را گرفته بود و می‌گفت: چته؟ چرا این ‌طوری می‌کنی؟ نگین؟
وسط گریه‌ خندیدم و گفتم: هیچی دلم برایتان تنگ شده بود فقط.
خندید و گفت دیوانه، می‌ترسم این‌طوری می‌کنی. ولی یک چیزی شده. من تو را می‌شناسم دیگر.
کمی سرم را تکیه دادم به شونه‌اش و آرام شدم. اشک‌هایم را پاک کردم و سوار ماشین شدیم.
تمام راه شروع کرد به صحبت کردن و تعریف از سفرش تا من حواسم پرت شود. رسیدیدم دم خانه.
پیاده شدم و تا سرایدار را صدا کند، در ماشین را باز کردم. آمد چمدان‌هایش را برداشت و برد.
گفت: من این چند وقت خوابم خیلی بهم ریخته. دو روزی طول می‌کشد تا مرتب شود.
گفتم: باید استراحت کنید. اگر کاری داشتید به من زنگ بزنید.

ـ زنگ نمی‌زنم. فردا شب، شام منتظرت هستم. به اندازه ۲۳ ساله شدنت با هم حرف داریم.



پیرمرد‌های گذشته را اینجاها بخوانید:
پیرمرد رویاهای من
بایگانی ذهن
روز بخیر محبوب من
آدم به چیزهایی که دوست دارد احترام می‌گذارد
گاهی رویاها مدام در حال پرواز کردن هستند
کمی پیرمرد، کمی من، کمی آدم‌های روزگارم
 

۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

زير آب زار مي زنيم



لكنت گرفته ام
دستم را زده ام زير چانه ام و فكر مي كنم

از كنارم كه رد مي شود، مي ترسم
از ترس مي پرم، انگار 
مي ترسم كه فكرهايم را بخواند
چشم از صفحه كامپيوتر برمي دارم 
يادم نمي آيد به چه فكر مي كردم
لب هايم بي حالت تر مي شود

مي گويم لكنت گرفته ام
هيچي نمي گويد، انگار
فكرهايم را مي داند

با لكنت فكر مي كنم كه
دنيا غم انگيز است
آن قدر كه هم تخت يك نفره غم انگيز است
هم دو نفره




Photo by Negin Nasiri