۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

طلسم را بشکن


خودم را زده ام به خواب که مامان برای شام اصرار نکند. می آید بیدارم می کند.

بشقاب را نگاه می کنم کار من نیست. به زور سس و نوشابه می دهمشان پایین

بابا نشسته دارد نصیحتم می کند، ببین چه شکلی شدی؟ اینقدر کار نکن، عجله داری مگر؟

می گویم: آنهایی که من می شناسم هم سن و سال من که بودند حداقل دبیر سرویس بودند

من یه خبرنگار یک لنگه پای هیچ جا ثابتم، پس من عقبم


خوابم هم نمی آید. اینقدر صبر می کنم تا خودش بیاید و از خستگی چشم هایم درد بگیرد و مجبور شوم ببندمشان.


دوست دارم صبحانه بخورم، بوی چای که راه می افتد یک آه بلند می کشم و می بینم باز اشتها ندارم. فقط یک جوری دو تا لقمه را می دهم پایین.

خیلی وقت است که گرسنه ام نمی شود. از آخرین کباب ترشی که خوردم.

معده ام درد می گیردن مچاله می شود تا یک چیزی بخورم.


خیلی وقت است که لاک بنفش بد بیاری نزده ام، نمی دانم پس چرا . . .

طلسم لاک را بشکن


۱ نظر:

بی درد گفت...

از همون کباب ترش میگییییییی؟؟؟