۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

بانو 05 (هزار قناری خاموش در گلوی من)



می گوید: بانو چرا ساکتی؟
چرا حرف نمی زنی؟

می گویم: حرف زدن با آدم ها را فراموش کرده‌ام
مگر می شود با همدیگر حرف زد؟

می شود، بانو تو گوش کن
تو فقط گوش کن
من تمام حرف های خوب دنیا را برایت می زنم

دنیا مگر حرف خوب هم دارد؟
بانو، تو تمام حرف های خوب دنیایی
من از تو می گویم

من فراموش کردم که کسی از من بگوید
تو مگر مرا می شناسی؟
من برای خودم هم غریبه شده ام

بانو! تو گوش کن. من تا بی نهایت می مانم
تا بی نهایت از تو می گویم।

۳ نظر:

ناشناس گفت...

کجاست خنیاگر غمگینت؟!

ثنا گفت...

وقتی نوشته هاتو می خونم نگین تمام زخمای بسته شده ام یکی یکی باز میشه... چشمام تار می شه و سرم گیج میره... نمیدونم این اقتضای سنه یا چیه.. هر چی هست بد دردیه.. روش خاک ریختم و به روی خودم نمیارم.......
از خوندن و نوشتن و دیدن و شنیدن هرچیزی که منو پرت کنه یا وصل کنه به اون وقتها فرار می کنم اما مگه میشه نخوند ندید نشنید ننوشت؟!

miss molook گفت...

نمی دونم چی بگم ثنا، خوشحالم که اینجا رو می خونی و ناراحت از این که روی یه چیزایی خاک می ریزی . . . من می گم،می نویسم یا اصلا یه چیزایی رو می ریزم دور و هر کار دیگه ای که روی هیچی خاک نریزم، می شه آتش زیر خاکستر که بلاخره یه موقعی اذیت می کنه . . . توام یه کاریشون بکن آبجی بزرگه