۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

روزگار، ناجوانمردانه داري ما را زن مي كني!


ما هشت نفر بوديم، هشت تا دختر شاد كه ته حياط مدرسه مي شستيم و مورد انضباطي مان خنديدن بود.

هنوز هم هشت نفر هستيم، هشت تا دختر بيست و دو ساله كه روزگار دارد ما را سخت زن مي كند.


تازه بيست سالمان شده بود كه روي پله هاي دانشگاه كنارم نشسته بود و ريز ريز گريه مي كرد، مي گفت دروغ گفت، همه چيز را، وكيل گرفته ام. چند روز بعد خبر طلاقش را بهم داد.


يك روز آمد مدرسه و ديديم چشمش را بسته، در جواب همه ی «چي شده؟» ها، مي گفت خوردم زمين. باز كه خودمان هشت تا شديم، گفت كه بابايش تسبيح را از عصبانيت پرت كرده و مهره اش خورده گوشه چشمش.


تازه عروس شده بود كه مادرش سرطان گرفت، بايد مي ديديد چي كشيد تا سرطان را رد كردند.


ديروز، هشت نفرمان در مسجد بودیم. هفت نفرمان نشسته بوديم گوشه مسجد و زار زار گريه مي كرديم. یکی مان هم صاحب عزا بود. بعد از عيد قرار عروسي بود، ٢٢سالگي بيوه شد.


اين ها را كه دارم مي نويسم، در ابري ترين روز قبل از عيد، عينك آفتابي تيره‌اي زده‌ام و در شلوغي دست فروش هاي كنار خيابان اشك مشكلات ريز و درشت زندگي ديگر امانم نمي دهد . . .


زندگي راه بيا، داري همه مان را ناكار مي كني.


۳ نظر:

goliii گفت...

زود فهمیدیم دنیا با اون چیزی که تو ذهنمون ازش ساختیم فرق داره.
کاش میشد با یه سطل رنگ زندگی را زیبا کرد. ولی نمیشه
همونطور که نمیشه با یه لیوان آب یه ساختمان آتش گرفته را نجات داد.
باید پذیرفت و گوشه های کوچیک خوشبختی را با ذره بین نگاه کرد و
امیدوار بود...

گلاب گفت...

زود فهمیدیم دنیا با اون چیزی که تو ذهنمون ازش ساختیم فرق داره.
کاش میشد با یه سطل رنگ زندگی را زیبا کرد. ولی نمیشه
همونطور که نمیشه با یه لیوان آب یه ساختمان آتش گرفته را نجات داد.
باید پذیرفت و گوشه های کوچیک خوشبختی را با ذره بین نگاه کرد و
امیدوار بود...

ناشناس گفت...

واقعا متاثر شدم..
ولی زندگی این ریختی نمیمونه.
:ابراز هم دردی