۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

تهِ تاریکِ لاکِ خودم



من تمام اطمینان دنیا را از دست داده ام و
تمام انحصار طلبی احمقانه دنیا را در خود جمع کرده ام
مچاله شده ام تهِ تاریکِ لاکِ خودم
و می ترسم
از بودنت، از نبودنت
از خودم، از دوست داشتنم
از دوست داشته شدن
از صدای ضربان قلبی که نمی ایستد
بغضی که تمام نمی شود
اشکی که بند نمی آید
فکری که تمام نمی شود و 
در حساب و کتاب دنیا گیر کرده ام
. . .
«کاش از خدا می خواستم
این بار قلم مو به دست بگیرد 
و مرا
به شکل یک ماهی خونگرم
که بی تو بودنش مصادف
با هلاکت بی برو برگرد»*
بکشد

کاش می شد بگویم مست بودم
ولی قسم می خورم که هوشیار نبودم
نبودم
من، نبودم

همه چیز مثل یک فیلم بود
نمی دانم چرا یکهو از تاریکی پریدم در روشنی راهروی سینما

وقتی از آخر داستان می ترسی
مدام برای خودت آخر داستان درست می کنی
من در آخر همه داستان ها خودم را گیر انداخته ام

ولی بعضی از جاهای فیلم را نمی شود فراموش کرد
خنده های خیابان شریعتی
بوی قهوه شهر کتاب
چهارپایه های آبی رنگش
بویِ پرتقالِ شعرِ تو

«تو که شاعری بگو عشق چیست؟»*

*خنده در برف ـ عباس صفاری




هیچ نظری موجود نیست: