هر چه آدرس را نگاه کردم، سر در نیاوردم که کجای الهیه میشود، زنگ زدم آژانس و یادم بود که آخر سر باید برای دفتر فاکتور بگیرم. توی یکی از کوچههای شیبدار الهیه نگهداشت و من زنگ واحد ۲۲ را زدم. ساختمان جالبی بود از اینهایی که راهروهای رو باز دارد. رسیدم پشت در واحد ۲۲ و زنگ در سبز رنگ را زدم. در که باز شد از پارکتهای چوبی حدس زدم که قرار است هوش از سرم بپرد. از این خانههایی بود که دوستداشتی ساعتها بایستی و تکتک چیزهای خانه را با دقت نگاه کنی. به هر طرف که برمیگشتی تابلویی، مجسمهای از یکی از آدمهای معروف میدیدی. دعوتم کردم به طبقه پایین. البته طبقه که نه، نیم طبقه، یعنی به خاطر شیب ساختمان واحدها یک طوری تریبلکس میشدند. همه چیز همان طوری بود که باید باشد. پنجره بزرگ سرتاسری با ویوی شهر، دورتادور کتابخانههای بزرگ چوبی پر از کتابهای خوب، میز و صندلیهای چوب واقعی و یک میز تحریر که من را برد به فیلم و سریالهای زمانی کودکی. از این میزهایی که هی برای هم تعریف میکنیم و نفسمان بند میآید. یک میز چوبی که بالایش پر از قفسهها و کشوهای کوچک بود و توی هر کدام از قفسههای کوچکش یک چیزی بود که بیشترشان انگار از جنس برنز بودند. تمام زمان مصاحبه سعی میکردم سربچرخانم و همه اینها را با دقت نگاه کنم.
بعد از مصاحبه شروع کرد خاطراتی از خانوم سیحون تعریف کردن، میگفت اولین بار که نقاشیهایم را نشان خانوم سیحون دادم، بیشتر از اینکه به نقاشیها دقت کنند، از قاب نقاشیها میپرسید و این یعنی چقدر که نقاشیها مزخرف است. حرفهایش که تمام شد، پرسیدم میشود که کاتالوگ پایاننامه من را ببینید؟ با روی باز قبول کرد. رفتیم اتاقی که طبقه سوم این تریبلکس به حساب میآمد. یک تابلو از آیدین آغداشلو همانجان کنار پایم بود، فلش را زد و شروع کرد نگاه کردن، ولی نوشتهها را خیلی دقیق نمیخواند. رفت فیلم پایاننامه ام را هم دید و دوباره برگشت روی پی دی اف کاتالوگ، آخرین صفحه کاتالوگ من یک اعترافنامه نوشتم، شروع کرد با دقت خواندن و یکهو یک آه از ته دل کشید که چقدر این جمله خوب است. چقدر دلم میخواست یک روزم این طور باشد و تلفنها را جواب ندهم. فکر کردم این هم احتمالا مثل واکنش خانوم سیحون به قابهای نقاشیاش بوده.
اعترافنامه
شاید برای روز دفاع از لیسانس مجسمه سازی اعتراف سنگینی باشد ولی باید بگویم: «هنرهای زیبا، من را مجسمهساز نکرد.»
حالا بعد از چهارسال میتوانم هر مجسمهای که میخواهم بسازم. یاد گرفتهام که فکرهایم را به حجم تبدیل کنم ولی این تصوری نیست که من در مورد خودم و آیندهام داشتم. امروز با افتخار میگویم که خوشحالم و خوشبخت بودم که چهارسال از زندگی و جوانیام را در هنرهای زیبا گذراندم، به خاطر تکتک آدمهایی که امروز میشناسم. آدمهای خوبی که بخش مهمی از زندگیام هستند و آدمهای بدی که بخش زیادی از تجربه من شدند.
سالهای دور ـ که شاید بیایند ـ من داستان هنرهای زیبایم را یک جور دیگر تعریف خواهمکرد، میگویم: همان اوایل دانشگاه من با مهسا دوست شدم و از طریق او بود که به گروه مجلات همشهری رفتم. احتمالا میگویم از همان روزها بود که فهمیدم نوشتن کاریست که من را آرام میکند، من را از خودم راضی نگه میدارد. بعد از آن، کارم از خبرنگاری کاغذی به عکس و مولتیمدیا کشید و آروزیی که با ترک دانشکده سینما ـ تئاتر از دست رفته بود دوباره داشت زنده میشد. فکر کردن برای ترکیب صدا و تصویر و حرف و خوراندن دستپخت چند رسانهای ام به مخاطب من را خوشحالتر از هر زمان دیگری میکرد. شاید بعدش بگویم، چند وقتی سفر کردم، میرفتم تا آدمها دیگر را هم ببینم. همان موقعها بود که فکر میکردم باید ساعتها بنشینم پشت کامپیوترم و انواع نرمافزارها را یاد بگیرم، ولی بعدش خسته شدم. یک مدتی اصلا هیچ کاری نمیکردم. صبحها فیلم میدیدم و ظهرها داستان میخواندم و عصر قهوهام را با شعر سرمیکشیدم تا آخر شب هم به یک نقطه مشخصی از دیوار نگاه میکردم و این کار را با هدف خاصی انجام میدادم، هدف هیچ کاری نکردن. چون آدمها لازم دارند حتی در آینده نیامدشان هم مدتی هیچ کار انجام ندهند. بعد از آن باز هم زندگی کردم، انگار زندگی روی دور تند بود، مدتی معلم بودم، مدتی تلاش کردم تا خیاطی یاد بگیرم و در همه این سعی کردم تا آدمها را بشناسم. نمیدانم این داستان را برای چه کسی تعریف خواهم کرد ولی آخر همه اینها میگویم: بعد از همه این سالها، فکر کردم نباید آدمها را شناخت، باید گذاشت مثل غذاهای زیر سلفون زیبا بمانند و تو همین که چند نفر را برای گَنگِ خودت داشته باشی کافی است. برای همین آمدم در گوشهترین جای حیاط خانهام کارگاهی درست کردم و فکر کردم این روزها مجسمهسازی تنها کاری است که من باید انجام دهم. شاید آخر داستان من مجسمهساز شدم.
با احترام
نگین نصیری
۲۹ بهمن ۱۳۹۱
پ. ن : اینها را نوشتم که بگویم من هنوز هم خبرنگارم.
۲ نظر:
آدم باید اول زندگی کنه، بعد فرصت تحصیل رو بهش بدن. اینجوری میفهمه به کدوم رشته گرایش داره...
خوشمان آمد. احسنت
ارسال یک نظر