۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

بادکنک



بادکنک بوی سیب قرمز دماوند می دهد

سیب های سرخی که در آخرین غرفه جمعه بازار روی هم انباشته شده اند

سیب که خوب فروش برود

می توانی از آن زنی که بادکنک گازی می فروشد بادکنک بخری

همان زنی که شوهرش لنگ می زند و با موتور به او سرکشی می کند


بادکنک ها بال دارند

بادکنک ها برای من فرشته هستند

من می دانستم که این ها پرواز می کنند

یک بار در گوش یکی شان حرف زدم

یواشکی مامان حسابی سفارش کردم و به هوا فرستادمش

حرف را درست رسانده بود

بازار سیب های بابا داغ شد

و ما دیگر در جمعه بازار بساط نکردیم


حالا بیست و یک سالگی برای درد و دل کردن با بادکنک کمی دیر باشد، شاید


اگر می شد

می گفتم غرفه مان را پس بگیر

تا بابا جوان شود باز

و من تو را با صد تومان از زنِ آن مردِ لنگِ موتور دار بخرم.


۹ نظر:

ناشناس گفت...

کلی بادکنک گازی
چه بد که امرشون کوتاه بود

ناشناس گفت...

کلی بادکنک گازی
چه بد که امرشون کوتاه بود

ناشناس گفت...

afarin. ahsant.besiar ghashang bood.
faghat ye chizi.un moghe sad toman bara badkonak be nazaret ziad nabood!?:d

miss molook گفت...

ناشناس اول: آره، دوستشون داشتم

ناشناس دوم: فکر کردی من چند سالمه که صد تومان زیاد باشه؟؟!! :))

ناشناس گفت...

az neveshtehat bar miad 34 sale bashi!
sad toman bara badkonak ziade be har hal!saret kolah gozashtan.az koja mikharidi mage?!

miss molook گفت...

ناشناس خیلی آشنا: آره اون موقعم چیز گرونی محسوب می شد :) برا همین زیاد خریداری نمی شد

بی درد گفت...

عالی بود.یه جوری که آخرش موهای تنم خبردار به احترام نوشته ات ایستادن:دی

ناشناس گفت...

یه سوال.
داستان واقعیه؟
اگه واقعیه قشنگ توصیف شده اگه نیست تخیل خیلی خوبیه. راستش قبلنا نمی فهمیدم چی می نویسی:)

miss molook گفت...

چیزی بین واقعیت و خیال
مرسی، با اینکه ازشون سر در نمی آوردی ولی می خوندی :)