۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

بایگانی ذهن


می دانی که نباید تلفن را جواب بدهی،انگار وقتی زنگ می خورد یک چیزی در دلت می شکند ولی گوشی را برمی داری.

- سلام . . .

کاش صدای سلام غریبه بود، ولی آشناست . . . کاش نبود، صدایش، سلامش، هیچ کدام از آن روزها . . . . یک موقع ها انگار آدم ها از ته بایگانی ات می آیند بیرون، همه گرد و خاکشان را می پاشند روی صورت تو، تو هم باید جواب سلامشان را بدهی

- سلام . . .

بعد می آ‌‌‌‌یی به روی خودت نیاوری که از پارسال همین روزهایش چقدر متنفری

می شنوی، می شنوی، می شنوی . . . یک جاهایی هم باید بله و آره و خوبم و نه و نمی خواهم و نمی توانم و این طور نمی شود و این بهتر است و چرا؟ . . . اصلا چرا؟ تحویل بدهی

- اصلا چرا؟

باز بی صدا گوش می دهی و بهترین دیالوگ را می گویی

- خداحافظ

- خداحا . . .

رگ های مغزت باد می کند، بزرگ می شود، می شود آدم در این سن هم سکته کند؟

پیرمرد، گفته بود که من هستم، همیشه هستم، باید زنگ می زدم به کسی که، صدایش، سلامش، و همه روزهای او خوب باشد، بایگانی اش نکرده باشی که گرد و خاک داشته باشد، شاید یک روزهایی گُل هم تعارفت کند . . .

بـــوق

بــــــوق

بــــــــــوق

بــــــــــــــوق

هر چه می رود جلوتر انگار این صدای لعنتی بیشتر کش می آید.

- سلام

همه نفس حبس شده ات را می دهی بیرون . . . صدایش می شود آرامش دنیا، بعد چشمهایت می سوزد، نفست در نمی آید که حرف بزنی

- نگین؟

- بچه جان، حرف بزن؟ خوبی؟

- خوبم،الان خوبم . . .


پ.ن: پیرمرد همیشه باش.


۴ نظر:

ناشناس گفت...

ببین خاله نگین!
وقتی با سر و ته می نویسی خیلی خوب می نویسی. لطفا همیشه با سر و ته بنویس:)

مریم گفت...

خیلی خوب می نویسی نگینی:* خیلی روزهات رنگش عوض شده. پارسال وقتی می خوندم وبلاگتو خیلی پراکنده بود ولی امسال حظ می برم از خوندنش و بهت غبطه می خورم .

miss molook گفت...

یک موقع ها زندگی بی سر و ته می شود، آخر!

miss molook گفت...

مرسی مریم که می خونی و می گی، پراکندگی اینجا از ذهن آدم میاد