۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

بانو ۰۱


به من می گفت بانو

هر روز صبح بیدار که می شدم صدای سلام بانویش را می شنیدم


زنگ که می زدم حرف نزده خودش همه چیز را می دانست

می خندید و می گفت: بانو باز بچه شدی؟

می دانی که این طور عاشقت می شوم؟


گریه که می کردم

ساکت می شد

بعد می گفت چه کنم؟

بانو هوایت ابریست


شب ها می ماند تا خوابم ببرد

آرام کنار گوشم قصه می خواند

تا رویایش را ببینم


یک روز صبح دیگر بیدار نشدم،

هیچ کس نبود که صبح بخیر بانو بگوید.


همه این ها دروغ بود

می دانم دروغ گوی خوبی نیستم

معشوقه خوبی هم نبودم

برای همین دیگر شب ها خوابم نمی برد.