۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

آدم به چیزهایی که دوست دارد احترام می گذارد


کم پیش می آید افتتاحیه نمایشگاه ها را بیاید. دوست ندارد. می گوید ترجیح می دهم یک روز وسط هفته که تو هم کار نداری برویم کارها را ببینیم و بعد هم با هم یک قهوه بخوریم یا یک بستنی . . .

می گوید تو هنوز برای قهوه خوردن کوچکی.

ولی این بار خودش پیشنهاد داد. جمعه بود. می دانم که جمعه ها می نشیند در خانه تا بچه هایش از این طرف و آن طرف دنیا زنگ بزنند. زنگ زد که

- دختر جان چه کاره ای امروز؟

- گفتم: دارم فیلم می بینم.

- فیلم که دو ساعت طول می کشد!

خندیدم، گفت امروز افتتاحیه نمایشگاه خصوصی فلانی است. ماشین داری بیایی من را هم ببری؟

ذوق کردم. ماشین هم تازه از پارکینگ نجات یافته بود.

یک جوری رفتم که قبل از ترافیک های دم افطار برسم به خانه اش. زنگ زدم که من پایینم، بیایید. گفت پارک کن بیا داخل، حالا زود است.

رفتم جای همیشگی توی کتابخانه نشستم.

- پرسید: روزه ای؟

- گفتم: نه

- پس چرا این شکلی شدی؟ خب یک چیزی بخور بچه جان!

خندیدم و بلند شدم، کتاب ها را نگاه کردم. هیچ وقت کتاب هایش را نمی دهد که ببرم خانه، می گوید خودت باید یک روزی مثل این را داشته باشی. هر وقت هم که من نبودم، این ها برای تو. بچه های من که از این ها سر در نمی آورند. فقط این یکی را برای بردیا گذاشته ام، نقاشی های این را دوست داشت.

رفت که لباس بپوشد.

تلفن زنگ خورد.

داد زدم: تلفن زنگ می زند!

- کاری به کارش نداشته باش.

رفت روی پیغام گیر: سلام پدر، مریم ام. خوبی؟ خونه نیستی؟

برگشت توی کتابخانه و ایستاد تلفن را نگاه کرد، یک لبخندی هم می زد.

پدر، زنگ زده بودم که حالتون رو بپرسم، دلم براتون تنگ شده، دوستتون دارم.


هیچ وقت نمی پرسم چرا جواب ندادید، دوست ندارد.

همیشه، نه یعنی اکثرا چهارخانه می پوشد. یک چهارخانه سبز آبی پوشیده بود. این را بردیا برایش از امریکا آورده.

در راه که داشتیم می رفتیم، گفت امروز خیلی ها هستند. می خواهم خوب بشناسی شان. اگر من نبودم،اگر رفتم . . .

بحث را عوض کردم.

گفتم: می خواستم شلوار جدیدی که خریدم را بپوشم، ولی می دانم دامن بیشتر دوست دارید.

- دختر باید دامن بپوشد. اگر ایران نبود، می گفتم استخوان گردنش هم باید معلوم باشد.

رسیدیم، حسابی شلوغ بود. همه تعجب می کردند که من کی هستم؟ از قبل هم به من سفارش کرد که با من باش در نمایشگاه.

داشت با همه سلام و علیک می کرد و من را به همه معرفی می کرد: نگین، ژورنالیست هنری است. مجسمه سازی هم می خواند.

این را که می گفت هم ته دلم قنج می رفت هم خنده ام می گرفت.

همه حسابی تحویلم گرفتند. تایید حرف اش هم شد، ابراهیم حقیقی. تا این ها را گفت. گفت: بله، می شناسمشان، یک بار با هم مصاحبه کردیم.

شب که داشتیم برمی گشتیم، گفتم: باید یک چیزی در مورد کریستو یا هنری مور بنویسم.

گفت: مگر مور را دوست نداری؟

- بله

- خوب، آدم به چیزهایی که دوست دارد احترام می گذارد.


۴ نظر:

بی درد گفت...

خیلی بدی نگین بگو این ها واقعیییییه؟؟؟؟؟
یه جوریه خود تویی این نوشته ها ولی ...
منم دلم از این پیرمردها می خواد اگه واقعی منم می خوااااام.

یوسف گفت...

خب این خوبه یا بد ؟
یعنی نفهمیدم چی شد . قاطی شد

Hadi گفت...

هوممممممم، چه حس خوبی... :)

miss molook گفت...

فرناز:برای من واقعیه، بقیه ام به خودشون ربط داره :)

یوسف: خوبه، پیرمرد همیشه خوبه

هادی: مرسی که خوندی