۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

لطفا نزدیک نشوید، این جا یک جنازه دراز کشیده است!


این، من، قمرالملوک، بانو یا نگین حالا دیگر به یک وجه اشتراک بزرگ رسیده ایم . . . همه من یک جنازه شده است که یکی یکی دارند جان می دهند و هر روز بوی این نعش دارد بیشتر می شود.

جنازه می خندد، کار می کند، درس می خواند، راه می رود، تا جایی که خیابان ادامه دارد تنها راه می رود و اشک می ریزد . . . جنازه خسته است، قلب و معده اش درد می کند، نوک انگشتانش سرد سرد است و ساعت هاست که چیزی نخورده است.

جنازه دوست داشتنی من ـ که حالا جز خودم کسی تو را نمی خواهد ـ بمان، ما حالا حالا ها کار داریم با هم، هنوز کیلومترها لبه جدول است که با هم رویشان راه نرفتیم.



۱ نظر:

ناشناس گفت...

آبنبات می خوری؟:) بیا!