۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

بانو ۰۶


می گوید: بانو

نگاهش می کنم.


می گوید: دیوانه ای !

خیلی دیوانه ای . . .

باز نگاهش می کنم.


می گویم: کسی با دیوانگی ام راه نمی آید

می گوید: من . . .

حرفش را قطع می کنم


می گویم: من از آن دیوانه ها نیستم،

یک موقع ها اینقدر عاقل می شوم که از دوست داشتن آدم ها می ترسم،

از ماندن نگاهشان و از گرم شدن دستهایشان،

بعدش چنان دیوانه ام که تاوان همه این ها را از خدا می خواهم!



هیچ نظری موجود نیست: