۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

برف، ماگ، سوپ


دیشب همان جا کنار کارهایم خوابم برد. خسته بودم، کسل بودم. کمر درد دیگر نفسم را بریده بود. از صبح قوز کرده بودم روی پلکسی ها و با بدبختی می چسباندمشان. ساعت دیگر ۱۲ بود اینقدر از آن پنیر دودی هایِ آن ساندویچ فروشی ارمنیِ خورده بودم که حالت تهوع گرفته بود. همه کارهایم را پهن کرده بودم وسط سالن و داشتم کار می کردم، دیگر پین هایم تمام شد و هم جا کنارش روی لوله های آب گرم که از زیر زمین رد شده بود دراز کشیدم. کمرم را گذاشتم روی لوله و پاهایم را جمع کردم توی شکمم تا گودی کمرم پر شود، این طوری دردش آرام تر می شود. نفهمیدم که همان جا خوابم برد. هر وقت خوابم می برد، نوید می آید آرام صدایم می کند و خواب و بیدار تا تخت می بردم. از گرمای لوله ها گُر گرفته بودم، چشم هایم را باز کردم، هی نگاه کردم دیدم ساعت نزدیک شش است، دیگر ارزشش را نداشت که بلند شوم و تا تخت بروم. می خواستم خودم را به یکی از کاناپه ها برسانم، هر چه، نرم تر از زمین است، تازه یادم آمد که دیروز کارگرها بردندشان. تا صبح تمام خوابم در یک بستنی فروشی گذشت، داشتم بستنی تست می کردم و انتخاب می کردم. ۵ تا اسکوپ شکلات تلخ، شاتوت هم حتما بگذارید، انبه، آسمان آبی هم یکی برای خودم. حالت بیدار شدنم چیز وحشتناکی بود، بدنم روی زمین خشک شده بود، روی این لوله ها گرمم شده بود، مزه بستنی های نخورده توی دهانم، بوی پیاز داغ نذری همسایه هم داشت حالم را بد می کرد. حالت تهوع پنیر هم همچنان ادامه داشت. بدترینش غصه ای است که از بدون مسواک خوابیدن می گیرم. دوباره خوابیدم. همش نگران بودم الان یکی بیدار می شود و پایش را می گذارد روی این ابرهای پلکسی که اینقدر زحمتشان را کشیدم. ذهنم هماهنگ نمی کرد که کِی با کی ها قرار دارم، کارهایم مانده. نوید که بیدار شد. بیدار شدم. با خنده گفت بلند شو بیرون را نگاه کن. در خواب و بیدار ۷ صبح از مامان و یگانه شنیدم که برف آمده. فهمیدم که مامان رفت استخر، فهمیدم که یگانه داشت کفش می پوشید که برود مدرسه، در این دو ساعت همه چیز را فهمیده بودم، واقعا خواب بودم؟
بلند شدم، یک نگاه به بیرون انداختم و فکر کردم روز برفی فقط وقتی برایم لذت دارد که یک نفری اس ام اس بزند:«برف، ماگ، سوپ؟» بی بروبرگرد قبول می کنم. مثل همان روزی که بی خیال همه کلاس ها شدم و گوشه کافه را به همه روز شلوغم ترجیح دادم. می دانم که همیشه، هیچ کس این را نمی گوید و تا عصر با خودم کلنجار می رم که تنهایی بروم یا نه؟ تنهایی کافه رفتن یک کمی افسردگی می آورد.
سرم درد می کرد. دردش از فشار بالشت روی زمین بود. نذری همسایه دیگر به گوشت رسیده بود و بویی شبیه به گوشت کوبیده مانده ی آبگوشت می داد. آمدم تا چایی دم بکشد، کمی از نان روی سینی بخورم، شت! نان تازه نبود از کباب دیشب توی سینی مانده بود. بهترین قسمت صبح لذت مسواک اورال بی مدیوم روی لثه هایم بود. داشتم مسواک می زدم دیدم که باز پوسته های سرم دارد نمایان می شود، آخر هفته ها نمی توانم بروم حمام، کل آب گرم ساختمان تمام می شود تا گره های این مو باز شود. شنبه،دوشنبه، چهارشنبه بهتر است.
از روزهایی که با روشن کردن لپ تاپ شروع می شود بدم می آید و الان یک ماه است که روزها، همین طوری شروع می شوند. در لپ تاپ را باز کردم، بیچاره از دیشب روشن مانده بود. روز مثل یک روز عادی ادامه پیدا می کند. امروز من آهنگ ها ایرانی قدیمی گوش می دهم و سرم سنگین است و کمی اخمالو. همین سر صبحی بی خیال «برف، ماگ، سوپ» شدم.
قرار با زهرا را به حالت تعلیق در آوردم.
مهسا زنگ زد و از صدایش فهمیدم که شاکی است صبح نرفته ام دانشگاه!

۱۲ ساعت اولیه ۱ بهمن ۹۰

۱ نظر:

ثنا گفت...

قوربونش برم انقدر قشنگ می نویسه
یادم باشه این دفعه برف اومد بهت اس ام اس بدم ببینم واقعا با من میای بیرون؟ :)