چشم هایم را می بندم و کمی روی صندلی سر می خورم به پایین
می گوید: خوابی؟
می گویم: نه
ـ بیداری؟
ـ نه
گوشه یک کافه کوچک با یک پیرمرد نشسته ام
پیرمردی نیست که ساکت و آرام باشد
ولی من آرامم
می گوید: خیلی ممنون که اینقدر توجه می کنی!
ولی همه توجه ام به اوست،
غر می زند، آب می خواهد، حواسش به لهجه اروپای شمالی میز پشتی و دیالوگ دختر کافه چی و دوستش پشت دخل و مضرات ژلوفن و احتمالا یک چیزهای دیگری هست.
ولی من آرامم، اینقدر آرامم که فکرم دلش نمی خواهد بلند شود و سرکی به این طرف و آن طرف بکشد.
این منم که آنجا نشسته ام و کف کاپوچینوی ایرلندی اش را می خورم.
یک منِ آرام، عجیب است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر