۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

پیرمردِ چرخ و فلکی


چشم هایم را می بندم و کمی روی صندلی سر می خورم به پایین

می گوید: خوابی؟

می گویم: نه

ـ بیداری؟

ـ نه

گوشه یک کافه کوچک با یک پیرمرد نشسته ام

پیرمردی نیست که ساکت و آرام باشد

ولی من آرامم


می گوید: خیلی ممنون که اینقدر توجه می کنی!

ولی همه توجه ام به اوست،

غر می زند، آب می خواهد، حواسش به لهجه اروپای شمالی میز پشتی و دیالوگ دختر کافه چی و دوستش پشت دخل و مضرات ژلوفن و احتمالا یک چیزهای دیگری هست.

ولی من آرامم، اینقدر آرامم که فکرم دلش نمی خواهد بلند شود و سرکی به این طرف و آن طرف بکشد.


این منم که آنجا نشسته ام و کف کاپوچینوی ایرلندی اش را می خورم.

یک منِ آرام، عجیب است!



هیچ نظری موجود نیست: