۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

سرباز حُکم


يك چيزهايي را نمي داني بايد اينجا بنويسي يا نه؟ حس اش مثل موقعي مي ماند كه يك سرباز حكم داري و نمي داني بايد بياندازيش يا نه؟
حس ات به يك آدمي، كه خوشحالي هيچ وقت قرار نيست خراب شود. حتي مثلا وقتي كه شدي چهل و هفت ساله و او پنجاه و چند ساله است و با زن و بچه، بعد از مدت ها هم كه همديگر را مي بينيد، يك جور شيطاني به هم سلام مي كنيد.
همه لذت اين حس به اين خاطر است كه هيچ وقت هم را نداشته ايد. فقط با هم خوب بوده ايد. ناراحت كه بوديد به هم گفتيد، تنها كه بوديد به هم گفتيد، با هم هات چاكلت داغ هم خورده ايد.
كم پيش مي آيد كه آدم، براي اين شخصيت زندگي اش بنويسد. ولي من دلم نيامد، هيچي نگويم كه وقتي خيلي بزرگ شدم، يادم برود. فکر نمی کنم كه اينجا را بخواند. ولي به هر حال برايم مهم است. البته اصلا نمي دانم كه او هم اين حس را دارد يا نه؟ مثل كسي كه حكم بلد باشد، هيچ وقت حس اينكه سرباز حكم را بايد الان بازي كني يا نه را متوجه نمي شود!


هیچ نظری موجود نیست: