۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

۸:۳۰ به وقت تهران



دیشب خوابش را دیدم
خیلی وقت بود که ندیده بودمش
خیلی وقت بود که اصلا یادش نکرده بودم

نشسته بودم پشت کارگاه و داشتم برای خودم گریه می کردم
فقط برای خودم گریه می کردم
دیدم چه باشد چه نباشد، این گریه سرجایش هست.
کاش یک نفری بود، که بود و نبودش فرق می کرد
آمد نشست کنارم سرم را تکیه داد به سرش و گفت:«می دونی چیه؟ ما دلخوشی نداریم!»
قبل از اینکه این جمله را بگوید، داشتم دنبال یک اتفاق خوب در چند روز گذشته می گشتم
تا دلم را به آن خوش کنم
بهترین اتفاق همه روزهای گذشته یک جمله از مهدی جامی بود:«این خبر خیلی خوب است.»
آستین مانتو کارم را کشیدم به دماغم و پاکش کردم

آخر خواب، نزدیک ماشینش محکم بغلم کرد
ولی من رفتم
گفت: بیا،
بمان
انگار که هیچ چیز نشنیده باشم،
با خنده گفتم: ببخشید، من ساعت ۸:۳۰ کلاس دارم، باید برسم خانه!

۱ نظر:

Unknown گفت...

این روزها ؛ همه خبر ها خبر بده !!!