وبلاگه دیشب آمده بود به خوابم که آهای بی معرفت دلم برایت تنگ شدهاست. من که کاری نکردم!
آهای مرغ وحشی، با توام! دلم نوشته میخواهد. دلم از آن نوشتههای بی تو میخواهد. از همین حال و حوای خوبت. حالا به من چه که اعصابت آرام است و داری چاق می شوی؟
- دارم چاق می شوم؟ آره دارم چاق می شوم، پوسته های سرم هم کم تر شده.
- شب ها هم راحت می خوابی؟
- هوم، خیلی راحت می خوابم
- معلوم است، کیبرد لپ تاپت هم راحت تر می خوابد
- می دانی فرمان زندگی دست خودم است. نمی خواهد وانمود کنم که وای من چقدر خوشحال. من خوبم. به اندازهای که وقتی آهنگ گوش میدهم، چشمهایم را میبندم و چونهام را میکشم بالا و کشش ماهیچههای زیر گردنم را حس میکنم. شاید به اندازه چرخیدن بین مغازههای پایتخت، خوردن شاتو بریان در کافه نادری یا حتی یک روز ابری عید و صدای حمیرای بلند در ماشین نخندم، ولی خوبم. آدمها را از دور دوست دارم. از خیلی دور، خیلی دوست دارم و به اندازه استیک نوتهای روی صفحه لپ تاپ سرم شلوغ است و از این اوضاع لذت می برم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر