۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

وقتی به هیچ چیز/کس/جا تعلق نداری





در این روزهای نسبتا مزخرف حالم خوش است.
چون چاک کنار مانتوی جدیدم اینقدر بالا هست که می‌توانم دستم را در جیب شلوار کنم و راه بروم. چون این روزها ولیعصر را هی بالا و پایین می‌کنم و سرم را می‌چرخانم تا همه جایش را خوب ببینم. یک جایی همان پایین‌هایش زرشک پلو با مرغ می‌خوریم و با بهترین رفیق دنیا «یادم تو را فراموش بازی می‌کنیم» که یک وقتی این روزهای خوب را از یاد نبریم.
چون شب ها با رویا می‌خوابم. با رویاهای بی سر‌ و ‌ته.
این بهترین ژانر دنیاست. ما باید یاد بگیریم که رویاها سر و ته نداشته باشند. این طوری همه چیز خیلی قشنگ تر است. مثل لذت بردن از جاده است بدون اینکه مقصدی باشد.
صبح‌ها هم با لبخند بیدار می‌شوم از فکرهای خوب دیشب. و به برنامه‌های بلند مدت زندگی‌ام فکر می‌کنم. این که اگر قرار شد ده سال، یک جایی برای خودم زندگی کنم، اولین کاری که می‌کنم زندگی‌ام را با یک سگ شریک می‌شوم.

ما هر شب یکی از بسته‌های رویایمان را می کشیم جلو و 
بازش می‌کنیم 
با هم تقسیم می‌کنیم و
مزه مزه اش می‌کنیم 
بعد با یک عالم رویای دست نیافتنی 
بخواب می‌رویم. 


۲ نظر:

امير گفت...

ما صرفا به خواب مي‌رويم :)
:/

ناشناس گفت...

آفرین به شما هر دو