۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

کمی پیرمرد، کمی من، کمی آدم‌های روزگارم


تاریخ گوشه لپ‌تاپ را نگاه کردم دیدم نوشته ۱۸، یکهو خوشحال شدم. گفته بود تا بیستم برمی‌گردم. بعد یادم افتاد این تاریخ شمسی است. او منظورش بیستم دسامبر بود. یک موقع‌هایی چقدر دیر بیستم می‌شود. این روزها مدام دلم می‌خواست که بود. تلفن می‌زدم که بیایم پیشتان امروز؟ مثلا امروز بعد از پایتخت هی دستم می‌رفت سمت گوشی که شماره‌اش را بگیرم، یادم می‌افتاد که نیست. خب قراری هم نبوده که باشد. حالا چون شده پیرمرد رویاهای من که نباید تمام بعداز ظهرهای پاییزی اش را با من چای بخورد. همیشه اولین کسی است که ایده‌هایم را بهش می‌گویم، وقتی برایش تعریف می‌کنم انگار یک تعهدی می‌دهم که اجرایشان کنم. بهم یاد می‌دهد که ایده‌ها را پرورش دهم. مثل موقعی که بچه بودم، مامان اول شعرها را می‌خواند بعد من تا تهش می‌رفتم، گاهی هم یادم نمی‌آمد و از خودم چرت و پرت می‌ساختم. یک چیزی می‌گوید بعد من دنباله‌اش را می‌گیرم. همیشه هم چیزهای خوبی ازش درمی‌آید. چند روز پیش‌ها که گشت‌ارشاد گرفتتم. قبل از کلاس، داشتم از متروی انقلاب می‌رفتم بیرون که زنگ زد. 
+ چه‌طوری دختر جانم؟
با خوشحالی گفتم: سلام، خوبید؟ همین الان‌ها به فکرتان بودم
خنیدی و گفت: تو مگر کار و زندگی نداری که به من فکر می‌کنی؟
با خودم فکر کردم که چرا، دارم. ولی تو آرام‌ترین بخشش هستی.
+ کجایی؟
- سنگ وسطی راهروی سمت راستی متروی انقلاب را یک‌راست گرفته‌ام می‌آیم بیرون. پشت سر یک دختر پسری که نمی‌دانند کدامشان می‌خواهند دست آن یکی را بگیرد.
+ اووووه، دخترجان، بگو انقلابم خب
کمی حرف زد و خداحافظی کردیم، قرار شد شب روی وایبر مریم بهش زنگ بزنم.
همین طور از دم متروی انقلاب تا خود کلاس داشتم فکر می‌کردم من انگاری کم دروغ می‌گویم. به شخصیت‌های خصوصی زندگی‌ام کم پیش می‌آید که دروغ بگویم. یعنی انگار اصلا دروغ نمی‌گویم. یک باری داشتم مِن‌مِن می‌کردم یک جوری بگویم که ناراحت نشود. گفت: خب، داری فکر می‌کنی که دروغ‌ها را سر هم کنی؟
راستش بهم برخورد، از بعد از آن همه چیز را خیلی زیاد راست و درست می‌گویم، خیلی دقیق. مثلا می‌گویم: سنگ وسطی راهروی سمت راستی متروی انقلاب را یک‌راست گرفته‌ام می‌آیم بیرون. پشت سر یک دختر پسری که نمی‌دانند کدامشان می‌خواهند دست آن یکی را بگیرد.

http://missmolook.blogspot.com/2011/08/blog-post.html

هیچ نظری موجود نیست: