۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

روزی که به هر دری زدم برای معاشرت، بسته بود!


آدم یک روزهایی دلش معاشرت می‌خواهد. معاشرت واقعی، از این‌هایی که آدم‌ها را می‌بینی، بعد حرف می‌زنی. از این معاشرت‌هایی که با یک لیوان نسکافه می‌روی گوشه مبل غرق می‌شوی، یک آهنگ آرومی هم پخش می‌شود. نه نگران چیزی هستی، نه منتظر کسی. 
حتی وقتی هم که دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم، سختم است که شروع کنم. هی باید حرف بزند تا یخ من هم آب شود. در جمع بیشتر از دو نفر هم تلاشی برای زدن حرف‌های شخصی نمی‌کنم. گوش می‌دهم، حرف‌های کلی می‌زنم. حتی اگر جمع سه نفر، من و دو نفر از صمیمی‌ترین دوستانم باشیم.

از دانشکده تربیت بدنی که آمدم بیرون، زنگ زدم به شقایق، راستش من هیچ وقت به آدم‌ها نمی‌گویم که می‌خواهم بیایم پیش‌تان یا ببینمتان، سختم است. می‌پرسم برنامه‌ چه طور است؟ خیلی عادی که نفهمند من در ذهنم چه می‌گذرد. نمی‌دانم اسمش تعارف است یا هر چیز دیگر، ولی دوست ندارم حس کنم دارم خودم را تحمیل می‌کنم. به هر حال من این‌طوری هستم.
دیدم که برنامه امروز ظاهرا بهم ریخته و افتاد به ساعت شش، سمانه هم می‌دانستم که تا شش کلاس دارد و بعدش هم سرش شلوغ است. داشتم می‌رفتم سمت دانشگاه، زنگ زدم به مهسا و بعد یادم افتاد که امروز ۱۲ ساعت اجرا دارد.

می‌دانستم که مامان امروز تا دیر سر کار است. زنگ زدم به عطیه که من تنهام، ناهار درست کنم، بیای؟ عطیه برای این‌طور موقع‌ها که چیزی نشده ولی دلت معاشرت می‌خواهد خیلی خوب است. راستش خیلی موقع‌ها بهش حسودی می‌کنم. حسودی خوب. یعنی می‌گویم کاش من هم مثل او بودم گاهی. عطیه شاد است. از زندگی لذت می‌برد. خوشحال می‌شود. گفت که تا دیروقت دانشگاه دارد و بعدش هم سرش شلوغ است. یک فکری کردم، فیوریت گوشیم رو نگاهی انداختم، تنها گزینه باقی معصومه بود که می‌دانستم الان سرکار است. 
هی با خودم فکر کردم که خب، ناهار. سر راه کمی قارچ و نودل خریدم. من آشپزی بلد نیستم، وقتی می‌خواهم چیزی درست کنم، فقط ادای آدم‌های وارد را درمی‌آورم. تخته آشپزخانه می‌گذارم، شیشه روغن زیتون را در‌می‌آورم، هر چه ظرف ادویه دم دست هست استفاده می‌کنم این تازگی‌ها هم سویا سس می‌زنم به غذا، ولی هیچ وقت فرقش را نمی‌فهمم با موقعی که استفاده نمی‌کردم. سعی می‌کنم همه چیز را با دقت و یک دست خرد کنم. هر چیز گیاهی بود را خرد کردم و با هم پختم، دست آخر سس و ادویه و کمی شراب هم به آن اضافه کردم. همه را با هم قاطی کردم. چیز بدی نشد، ولی هر بار که نودل می‌خورم دل درد می‌گیرم. یعنی مطمئنم که به خاطر آشپزی خودم نیست، چون سمانه هم که درست می‌کند، من دل درد می‌گیرم.
یک فیلم فانی طور، از فیلم‌های مامان گذاشتم و غذایم را خوردم و بعد هم خوابیدم پای تلویزیون. بعد از فیلم دیدم باز هم دلم معاشرت می‌خواهد. با اینکه تنبلیم می‌آمد از خانه بروم بیرون، باز زنگ زدم به شقایق دیدم که بیرون است و باز هم برنامه‌ مشخصی نیست. مثل زن‌ها بلند شدم به جمع و جور کردن خانه، دختر دایی‌ام زنگ آیفون را زد، آمده بود پماد‌های زخم بستر مامان بزرگ را ببرد. چند سالی از من کوچکتر است و هیچ‌وقت خیلی فرارتر از رابطه دختردایی و دختر عمه با هم صمیمی نبودیم. البته یک بار که بچه بودیم با هم رفتیم حمام عمومی که پیرزن‌ها بیرونمان کردند. اینقدر احساس کردم تنهام که اصرارش کردم بیا بالا، گفتم می‌آید یک چایی با هم می‌خوریم. ولی نیامد، پماد‌ها را گرفت و رفت. جمع جور که تمام شد، یک نسکافه ریختم و شروع کردم بلند بلند به انگلیسی برای خودم خیال بافتن. خیال سال بعد و سه سال بعد و پنج سال بعد و ده سال بعد. دیدم اگر ماجرای ۲۱ دسامبر واقعی باشد، راحت‌تر است. همه با هم راحت می‌شویم. نشستم پشت لپ تاپ و اینقدر دلم حرف‌های واقعی می‌خواست که فیس‌بوک را باز نکردم، رفتم سراغ وبلاگ‌هایی که قبلاها می‌خواندم، الان خیلی وقت است که نمی‌خوانم، فقط همان گوشه جا خوش کرده‌اند. فردا می‌خواهم بروم مهمانی و فکر می‌کنم که چی بپوشم. یادم می‌آید که حتما شارژ گوشی‌ام را ببرم که یک وقت تنها نمانم.
تازگی‌ها یک دوست هندی پیدا کردم که چند سالی از من کوچک‌تر است. مثل اینکه دوست‌دختری داشته که بهش خیانت کرده و حالا خیلی تنهاست. وقتی هیچ کس نیست، برای اون مسیج می‌فرستم. همیشه هم سریع جواب می‌دهد و شروع می‌کنیم سر یک چیزی حرف زدن. هم برای زبانم خوب است و هم خوب است با آدمی که تا به حال ندیده‌ای و نخواهی دید، در و دل کنی.

البته معاشرت نمی‌شود هم‌چنان.
معاشرت هم دارد مثل خیلی دیگر از چیزها از من دور می‌شود. 


هیچ نظری موجود نیست: