همین طور داری آماده میشوی که از خانه بیایی بیرون به این فکر میکنی که خب ساعت ۹ باید بروم دانشگاه و بعدش یک سر همشهری و ساعت ۵ بروم گزارش بگیرم بعد فکر میکنی که ای بابا، کاشکی مرکز شهر یک خانه داشتم برای این طور موقعها، این همه ساعت را چه کار کنم؟!
در اینستاگرام میچرخم تا چای دم بکشد. صبحها نباید چای مونده خورد. گوشی زنگ میخورد و تلففن را برمی دارم و میگویم:
ـ سلام، صبح بخیر
+ دختر سحرخیز، صبحت بخیر. امروز برنامهات چه طور است؟
ـ یک سر دانشگاه و همشهری و بعد از ظهر هم گزارش. کاری دارید؟
+ ناهار میآیی پیشم کمی با هم حرف بزنیم. از حال و روزت که خبر ندارم، ذهنم مشغولتر است.
خندیدم و گفتم: حال و روزم کمی تا قسمتی خوش است. خیلی هم عالی، اتفاقا عذا گرفته بودم که باید ناهار ظهر را تنهایی بخورم.
ـ تو که تنهایی را دوست داشتی
+ دیگر ندارم.
ـ پس بیا که من هم تنها نباشم.
+ چشم، کارم تمام شد، زنگ میزنم و میآیم.
آشپزی را دوست دارد ولی به جز استیک هیچ غذایی را حرفهای درست نمیکند. زنگ زدم که من از پارکوی راه افتادم و داشتم فکر میکردم که ناهار چی درست کرده.
مثل بیشتر موقعها لای در باز بود و خودش نبود. در را پشت سرم بستم و بلند گفتم: سلام
+ سلام به روی ماهت، خسته نباشی دختر جان
همیشه فکر میکنم وقتی میخواهد نشان دهد که من خیلی هم مهربان نیستم میگوید جان به جانم. ولی من انگار همیشه میدانم که ته دلش چه میگذارد. یعنی چشمهایش میگویند.
عینکش را زده بود نوک دماغش و خیلی درگیر داشت چند کاغذی که دستش بود را میخواند، با خنده گفتم ناهار هم داریم یا همش کاغذ است؟
+ آمد جلو عینکش را برداشت و دست راستش را انداخت دورم و موهایم را بوسید
گفت: یک کاری پیش آمده من تا نیم ساعت دیگر اوکی اش میکنم، یک املت خوشمزه بلدی درست کنی؟
خندیدم و رفتم سمت آشپزخانه، لباسم را درآوردم و رفتم سر یخچال، گرسنه نبودم، ایستاده بودم پشت میز و داشتم سرفرصت گوجهها را خورد میکرد و صدای موسیقی که گذاشته بود را گوش میدادم. آمد سمت آشپزخانه و دو لیوان چای ریخت و نشست پشت میز، روبروی من.
شروع کرد حرفهای معمولی زدن و از کارهایش تعریف کردن. حواسم نبود و یکهو دیدم که دارم در مورد جوشاندهای حرف میزنم و با اطمینان میگویم: این برگ بهلیمو است!
بعد تمام اگرهای ذهنم را بلند بلند برایش گفتم و آخرش گفتم: اگر نمیگفتم خفه میشدم!
بهلیمو و گلگاو زبان را قورت دادم و گفتم: اما باید منطقی بود دیگر . . .
تمام حال و فکر این روزهایم را برایش گفتم. گفتم از صبح که بیدار میشوم تمام مدت دارم در ذهنم مینویسم.
گفت: واقعا بنویس، همه آنها را بنویس.
ـ وقتی بنویسم دوست دارم کسی بخواند، ولی این نوشتهها واقعیترین حرفهای هر روزم هستند. گاهی نمیخواهم حتی کسی، کلمهای از آنها را بداند.
گفت بنویس، نوشتههایت را به جایی از دنیا پست کن، به کسی که نمیدانی، به جایی که نمیشناسی، بگذار حتی کسی از گذشته حرفهایت را بخواند.
تا این حرفها را بزنیم، املتی درست کردم که یادم رفت بچشمش، ولی خوب بود، خوردیم و حرفهای بیربط از قبل زدیم.
گفتم: من ۴:۳۰ باید برای گزارش برسم خیابان وزرا، جلوی در کتابخانه ایستاده بود و من داشتم جلوی آینه کنار در شالم را درست میکردم. رفتم جلو و دست دادم و گفتم مرسی برای امروز، واقعا مرسی.
داشتم میرفتم بیرون گفت: مراقب باش این حال به جای خوبی برسد . . .
برگشتم، نگاهش کردم و گفتم: فقط لعنت بر ارسطو، احتمالا روزی که ارسطو منطق را کشف کرد، بغض اختراع نشده بود!
۲ نظر:
نگین..وای چقد خوب بود اونجا که بهت گفت نامه هاتو یه جای ناشناس پست کن...
واقعا این کارو میکنی؟؟؟ راستی ارشد قبول شدی که گفتی دانشگاه؟؟؟ اخه در جریان پایان نامه کارشناسیت بودم.
چرا تازه نمی نویسی؟
ارسال یک نظر