۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

داستان های سگی

صبح بود از خونه که اومدم بیرون عینک آفتابیم رو زدم به چشمم. از اون روزایی بود که از صبح تمام ماهیچه هام منقبض بودن. از اون روزایی که هرکی میومد طرفم می ترسیدم. هر کی حرف می زد اول نمی فهمیدم وبعد با یه "هان؟" می خواستم که تکرارش کنه. به ایستگاه اتوبوس که رسیدم یه بوی تیز میومد. از اون بوهایی که دماغت رو می سوزنه بوی خوبی نبود ولی آشنا بود به مشامم. یه چند تا قدم که رفتم جلو فهمیدم که بوی چیه. بوی تیز، بوی شاش سگ بود. بوی یه عالمه شاش سگ. یه سگ کثیف. یه دونه از اون خیابونیاش. من سگا رو دوست دارم. منظورم این کوچولوهای فرفریش نیستا(البته اونام خوبن) . ولی سگای بزرگ، حتی اوناش که خیلی وحشین یه غمی ته چشمشون هست. این سگا وحشین همه ازشون حساب می برن ولی غمگینن. من از موقعی که صدای زوزش رو برای بیرون اومدن از تاریکی شنیدم فهمیدم که غمگینن. می دونی سگای وحشی از کجا وحشی می شن؟از اون جایی که مجبورشون می کنن تو تاریکی بمونن. از اون جایی که مجبورشون می کنن که توی کثافت خودشون توی تاریکی دست وپا بزنن. که اون بوی تیز رو استشمام کنن. که بهشون بر بخوره. به شخصیت سگیشون.

من یکیشون رو می شناختم که خیلی بزرگ بود. سیاه سیاه. همه ازش می ترسیدن. آخه همه چی تموم بود. هم دندونای تیز و سفیدی داشت. هم خوب پارس می کرد و هم سریع می دوید. ولی وحشی نبود. یه غمه خیلی بزرگی ته چشمای عسلیش بود. دوست داشت که به جای ترسوندن دختر بچه ها بشینه و باهاشون عروسک بازی کنه. اون موقع هام یادمه که از این عروسکای باربی خیلی دوست داشت. ولی دختر بچه ها یی هم که ازش نمی ترسیدن راهش نمی دادن که بازی کنه.دست خودش نبود آخه وقتی خیلی احساساتی می شد دندونش فرو می رفت تو تن عروسکا.
دوست داشت که دنبال آدما بکنه، نه اینکه بخواد بگیرشون یا اذیت شون کنه. دوست داشت که با هاشون بازی کنه. از کسایی که پیرهن قرمز می پوشیدن خیلی خوشش می اومد. همیشه دنبالشون می کرد. اونا فرار می کردن، می خوردن زمین. بعد سگ سیاه که خیلیم بزرگ بود وای می ستاد بالا سرشون. بعد که به چشماش نگاه می کردی میدیدی که غمش بیشتر شده. فقط تو یه لحظه هایی بود که خودشم این غم رو فراموش می کرد. برای یه مدت کوتاه، قد لیس زدن یه بستنی لیوانی تو ظهر تابستون. وقتی با یه لیس سگی همه بستنی رو می خورد.

می دونی اینم توی تاریکی موند خیلیم موند. اون بوی تیزم شخصیت سگیش رو له کرد ولی نخواست که وحشی باشه. مطمئن بودم که برای کاراش تصمیم می گیره. با شعور بود. فکر کنم اگه می شد یه جاهاییم می خواست که حرف بزنه،ولی هیچ وقت نزد فقط با یه غمی توی چشمات نگاه می کرد و می خواست که وحشی نباشه.
------------------------------------------------------------------

۱۱ نظر:

مهسا نعمت گفت...

که اون بوی تیز رو استشمام کنن. که بهشون بر بخوره...
این دیالوگا یعنی اینکه سریال زیاد میبینی
;)


پس چرا من اینقدر از حیوونا بدم میاد؟

امیر شوکتی گفت...

قرار نیست هر کسی که توی کثافت خودش زندگی میکنه با همونا بزرگ بشه. بد بزرگ بشه. تغییر خیلی آسونه. حتی واسه سگ. حتی سگی که محبت نمی بینه.

لیدی سیب زمینی گفت...

دست خودش نبود آخه وقتی خیلی احساساتی می شد دندونش فرو می رفت تو تن عروسکا.
وحشی نبود
اما به وحشی بودن اصرار داشت...

مهدی صالح پور گفت...

موقع خوندن این پست به شدت یاد اون سگه توی خونه مادربزرگه افتادم... اصلا انگار کلا داشتی در مورد اون حرف می نوشتی...!
+ از سگ ها (چه خونگی ها و چه وحشی ها) متنفرم و می ترسم البته!

hala harki گفت...

che rahat mishe webloge azaye jadide tahririe ro peyda kard. ghadima injoori nabood.
khanoome nasiri salam. hala harki hastam ke mosafer. ye zaman behemoon migoftan khanandeye hamshahri javan.

miss molook گفت...

لیدی :اصرار داشت به وحشی نبودن
مهدی:هاپوکومار هم دوست داشتنی بود
حالا هرکی: ما گم نشده بودیم که پیدامون کردی، منم یه زمان بهم میگفتن خواننده ه ج

محسن امين گفت...

اين ها كه گفتي نمونه انسانيش هم پيدا مي شه!

مریم گفت...

همش رو می تونم تو آدما پیدا کنم نگین. این یعنی یک ایهام درست و درمان:)

شیرین گفت...

سلام
عنوان وبلاگتون خیلی جالبه.
نوشته ی خیلی جالبی بود...آره...موافقم،همیشه یه غم بزرگ تو نگاهشون هست...

شیرین گفت...

سلام
عنوان وبلاگتون خیلی جالبه.
نوشته ی خیلی جالبی بود...آره...موافقم،همیشه یه غم بزرگ تو نگاهشون هست...

دومین میتینگ بین المللی وبلاگی-جوانی گفت...

شما الان رسما دعوتین متن دعوتنامه هم در وبلاگ.
با کسانی که دعوت میشن ولی نمیان برخورد جدی صورت خواهد گرفت!