۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

استاد، مینی ژوپ و آجیل


استاد می گفت: هر وقت که اسم الهه زیبایی، ونوس می آید یاد مادرم می افتم. مادرم زیباست. هیچ وقت هم اهل حجاب نبود. هر وقت که ما را می بیند، می گوید: من نمی فهمم، این چادر و چاق چول چیست؟

می گفت: «هر وقت از دیگنیتی حرف می زنم. یاد یک دیگ بزرگ می افتم، انگار یک دیگ بزرگ بر سر بگذاری»


همه این ها را یک روز سر کلاس برایمان تعریف کرد. یک پسر در ورودیمان بود که نیامده بود. چادرش را گوله کرد روی صندلی و پرید روی میز. اکثرا روی میز می نشست. شروع کرد از تعریف کردن از سال های دانشجویی اش. « اون سال ها همه در دانشکده با مینی ژوپ بودند. من هم می پوشیدم.» می خندد که: «فقط چند نفری بودند که مینی ژوپ نمی پوشیدند، ما هم برایشان اسم گذاشته بودیم و مسخره شان می کردیم»

با آب و تاب از شیطنت سال های جوانی اش می گوید: « یه وجب ان چوچک بودم که می رفتم محله ای نزدیک بهشت زهرا و درس می دادم. وقتی هم که در کارگاه کار می کردم تا آخر شب می ماندم تا با جارو بیرونم کنند.»

«یک مدت درس و دانشگاه را ول کردم و رفتم. رفت سفر و ایران را گشتم. آخر سر تناولی فرستاد دنبالم که دختر برگرد وگرنه اخراج می شوی ها

به ما فقط تئوری درس می داد. می گفت تا وقتی که این ها تفکرشان این باشد من در آتلیه کار نمی کنم. باید کلاسیک کار کنید. اینقدر فیگور برهنه بسازید تا آناتومی را یاد بگیرید.»

تمام آجیلی را که دانشگاه برای عید بهشان داده بود را سر کلاس خوردیم. خودش هر هفته یک بسته را می آورد سر کلاس.

روزهای اول بعد از انتخابات که آمد دانشگاه در بین همه شلوغی ها باز حواسش به ما بود. هی می پرسید از بچه های مجسمه هم کسی را گرفته اند؟» لباس شخصی ها هم که بهش حمله کردند آمد. برایمان تعریف کرد. مدام هم می گفتتو رو خدا مراقب باشید بچه ها»

استاد مجسمه را دوست داشتیم. واقعی بود.


هیچ نظری موجود نیست: