۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

روز بخیر محبوب من


چند روزی بود که سراغ خود و کتابخانه اش را نگرفته بودم. بعد از کار هم زیاد خسته بودم. داشتم فکر رفتن و نرفتن را می کردم، که زنگ زد. گفت سرکاری دیگر؟ بیا پایین من همین دور و ور هام.

رفتم پایین. پرسید: نشر چشمه؟

می داند آنجا را دوست دارم، اصلا خیلی چیزها را می داند که هیچ کس نمی داند.

داشتم، کتاب های روی پیش خوان را نگاه می کردم که دیدم رفت نزدیک صندوق و یک چیزی حساب کرد، یک جوری نگاهم کرد که مگر کتاب نمی خواهی؟

گفتم: من هنوز کتاب نخوانده دارم، امروز چشمم چیزی نگرفت!

آمدیم بیرون، نگاهش کردم، گفتم: برویم آران؟ خسته نیستید؟

گفت: فکر کردی، تو از من خسته تری که بچه جان

تا آران هم رفتیم، داشتند بازسازی می کردند. آران یکی از بهترین و دوست داشتنی ترین جاهای تهران است. می شود لبه یکی از ستون هایش نشست، استخرش را نگاه کرد و غرق شد در رویا، رویای عمیق ها، عمیق

برگشتیم و همین طور داشتیم در مورد هنرمندان دیوانه و دیوانه های هنرمند حرف می زدیم، دیگر رسیدیم به یک جایی که باید خداحافظی می کردیم.


گفت: امروز که رفتیم توی کتاب فروشی، یادت رفت بپرسی، یونان کار تازه ای کرده یا نه؟

گفتم: آخ! راست می گویید ها!

خودکارش را در آورد، کتابی را هم که خریده بود درآورد، اولین کتاب رسول یونان بود که نداشتمش. اولش نوشت:


برای خودم . . .

۲۴.مرداد.۹۰

۴ نظر:

بی درد گفت...

وای نگین منم چقدر دلم می خواد که برم نشر چشمه و هنوز نرفتم.بعدم آران کجاست؟بعدم چقدر خوب که آدم اول یه کتاب این جمله رو بنویسه

ناشناس گفت...

بیگ فیش عالیه.

miss molook گفت...

فرناز: آران یه گالریه که حتما یه روز با هم می ریم، آره خیلی خوبه که یه نفر این جمله رو برای آدم بنویسه

ناشناس: مرسی، دست تیم برتون درد نکنه :)))

Hadi گفت...

اومدم بپرسم آران کجاس، ولی انگار نفر قبلی جواب نگرفت...