«این یک نوشته غمناک نیست.»
گاهی تلفنها را درست و حسابي جواب نميدهم. اسم و شماره را نگاه ميكنم و دكمه بالاي گوشي را ميزنم تا سايلنت شود. يك موقعي اين كار برايم خيلي سخت بود. مثل گفتن نه!
این روزهای آخر سالی، بیحوصلهام و یک لیست ذهنی از آدمها را باید ببینم. دفتر درست و حسابی آنتن ندارد، باید بروی در راهرو و صحبت کنی. چند روزی ميشد كه اصلا بهش زنگ هم نزده بودم ولي براي جواب دادن بهش شك نميكنم.
ـ سلام
وقتي آدمي را خيلي ميشناسم به جاي بله و آلو ميگويم «سلام»، ميگويم «جانم». گاهي از اعماق قلبم ميگويم جانم.
ـ خوبيد؟
+ سلام دختر جانم، خوبم.
+ تو خوبي؟ همه چي مرتبه؟ ميدانم فكرت شلوغ است، . . .
آدمهاي كمي در زندگي هر كسي وجود دارند كه از فكرش خبر داشته باشند. ميداند شلوغ است، يعني هزارجا هست. هزار فكر دارد.
خوبم. همه سعيام را ميكنم كه خوب باشم. شما خوب هستيد؟ بليط گرفتيد؟ بستههايي كه قرار بود را پست كرديد؟
من تلفن حرف زدن كم بلدم. يعني از بچگي ياد گرفتهام كه تلفن براي كارهاي ضروري است. براي همين تا كسي زنگ ميزند مي گويم: بله؟ كارم داشتي؟
ولي آدمهاي كمي هستند، كه دوست دارم مكالمه پشت تلفن را ادامه دهم. شروع ميكنم از همه چيزهايي كه به من ربطي دارد پرسيدن. گاهي از سر دلتنگي است. اینقدر رفته و آمده است، به رفتنش عادت کردهآم. با خودم فکر میکنم عادت کردن به رفتن انگار بدترین عادت دنیا است.
گفت، قرار است امشب از پاي لپتاپ با كسي در فرانسه صحبت كنم. ميتواني بيايي و روبراهش كني؟
اگر فكر ميكني نميرسي به برديا ميگويم. ولي دوست دارم تو بيايي با هم شام هم بخوريم.
نه، حتما ميآيم. اتفاقا لپتاپ هم همراهم هست. اينترنتتان شارژ دارد؟
من كارم تمام شد ميآيم آن سمتي.
زنگ را زدم و در را باز کرد.
رفتم بالا دیدم که لای در ایستاده. سویچ ماشین را گرفت روبرویم و گفت:« یه دقه با ماشین میری کتابهای من رو بگیری؟»
گفتم: بله، ولی ماشین نمیخواد پیاده میرم.
+ چرا؟
ـ میترسم پشت ماشین کسی بشینم؟
+ میخوای تصادف کنی دیگه؟ فدای سرت. بگیر سویچ رو ببینم.
به زور سویچ رو گذاشت توی دستم و من رو فرستاد که برم.
رسیدم دم در دیدم از توی آیفون داره میگه:«نگین».
گفتم:بله؟
+ من کسی نیستم!
یک کتاب فروشی هست که سفارشهایش را میآورد، کتاب و مجلههایی که میخواند. رفتم سلام و علیک و گفتم آمدهام سفارشهای فلانی را بگیرم. گفت: بله میشناسم شما رو. خوب هستید؟
یه کم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: مرسی.
از قنادی چند تا مغازه آن طرفتر هم چهارتا شیرینی خریدم، یک طوری که نه کم باشد و نه زیاد. ماشین را همان جا جلوی خانه پارک کردم و رفتم بالا. گاهی فکر میکنم وقتی درِ این طبقه دوم به رویم باز است، چه دلیلی برای ناراحتی میتواند باشد؟ بسته کتابها را گذاشتم روی میز و سلام کردم و شروع کردم لباسها را درآوردن.
آلبوم جدید همایون را برایش خریدم، بستهاش را باز کردم و سی دی را گذاشتم در دستگاهش و شروع کرد خواندن. رسید وسطهای ترک اول، دیدم با دو تا چایی تکیه داده به چهارچوب در کتابخانه و از کیف سرش را تکان میدهد. گفتم: برای شما گرفتهام.
چایی را گذاشت روی میز جلویم و پیشانیام را بوسید. داشتم لپتاپ را درمیآوردم و روشن میکردم، ازش پرسیدم: با کی قراره صحبت کنید؟
گفت: دکتر فلانی! (یعنی یک اسم فرانسوی گفت که من همان موقعاش هم نمیتوانستم تکرار کنم)
گفتم: خسته نمیشوید از این همه رفت و آمد
+ این آرزوی روزهای جوانیام بود، حالا نمیخواهمش، ولی مجبورم تا آخر عمر داشته باشمش.
ـ من آرزو ندارم
با خنده گفت مگر میشود؟
ـ من از نرسیدن میترسم، آدمها همیشه به آرزوهایشان نمیرسند، برای همین من آرزو نمیکنم.
گفتم: حالم یک جوری است. روزهای اسفند همیشه برای من یکجوری است.
گفتم: مینویسم، ولی یکی دو خط آخرش را شیر میکنم، دارم خودم را سانسور میکنم و نمیدانم برای چه؟
گاهی فکر میکنم با فکرهایم، آدمها را از خودم فراری میدهم. بیشتر از آنچه که همه این مدت از من فرار میکردند.
استیک نوتهای روی صفحه لپتاپ را نگاه کرد و گفت: یکی از همینها را بخوان برایم.
ـ آخه . . .
+ میترسی من هم فرار کنم؟ هنوز مطمئن نیستی که من تو را میشناسم و هستم؟
ـ تلخ شدهام، حداقل برای خودم
+ تلخترینش را بخوان
«آدمهای عجیبی شدهایم
در لحظه دوست داشتن
دل میکنیم
در لحظه بودن
دلتنگ میشویم
و برای تا همیشه تنها میمانیم
ـ
پ.ن شاید ما فقط فکر میکنیم که عجیب هستیم»
+ شاید ما فقط فکر میکنیم که دوست داریم؟
ـ نمیدانم، حتی از دوست نداشتن این روزها هم اطمینان ندارم. شبها با حس عجیبی میخوابم تا صبح چند باری بیدار میشوم، هزار فکر از سرم میگذارد، صبحها با قیافه درهم بیدار میشوم، قبل از ظهر از خانه میزنم بیرون و آدمهایی را میبینم که همه اینها را فراموش کنم. از مترو خوشم نمیآید دیگر. عجیبترین فکرهای دنیا در تنهایی مترو سراغم میآید و فقط سعی میکنم روی پله برقیهای شلوغش تصمیم نگریم.
+ خودت را سانسور نکن. خودت باش. آدمها، خودت را بیشتر دوست دارند. آدمها اگر کسی را دوست داشته باشند، قبول میکنند که گاهی تلخ است، گاهی ناراحت و مریض است. ولی دور نشو، زیاد دور نشو. در تلخی ات، بازی «دوست نداشتن» را بازی نکن. هیچ وقت سعی نکن تمرین کنی تا کسی را دوست نداشتهباشی. این خطرناکترین بازی دنیاست.
تا همه این حرفها را میزد، من اسکایپ را آپ دیت کردم و اکانتش را وارد کردم و اکانت دکتر فلانی را هم وارد کردم. گفتم: روبراه است، بفرمایید. تا شما صحبت کنید من در آشپزخانه یک چیزی درست میکنم.
موزیک را قطع کردم تا فرانسه حرف زدنش را واضحتر گوش بدهم. کمی آشپزخانه را مرتب کردم و میز را چیدم.
شب زنگ زد آژانس بیاد، که بروم، یک بسته کادو پیچ داد دستم که معلوم بود کتاب است. گفت در راه بازش کن. رفتم سوار آژانس شدم و کتاب را باز کردم، سه کتاب کوچک از ریموند کارور که نداشتمشان. اولش نوشته بود:
عزيزم،
مي داني كه تو را بيشتر از هر كسي در اين دنيا دوست ميدارم. اين روزهايي كه ميبيني، شايد سخت باشد. همه روزهايي هم كه من گذراندم سخت بود.
من هر روزم را براي بهتر شدن ميدويدم. گاهي فكر ميكنم كاش روزهايي را آن مابين آرام قدم ميزدم و آدمها را بيشتر نگاه ميكردم. كاش عميقتر نفس ميكشيدم.
نمي دانم، تو هم از آدمها ميترسي؟ ولي ميخواستم بگويم كه نترس! فرار من را ادامه نده! آدمها هميشه هم آن قدر بد نيستند. كسي را داشته باش. كسي را كه از خودت و براي تو باشد.
حالت را هميشه براي خودت نگه ندار. مثلا در شلوغي خيابانهاي اسفند گريه كن. تو به شهري تعلق داري كه در خيابانهايش گريه كرده باشي. بالاي پل عابر پيادهاش نفس عميق كشيده باشي، خنديده باشي، كسي را بيش از تصورت از دوست داشتن دوست داشته باشي و اشك ريخته باشي.
و بيش از هر چيزي در زندگي بخند. مي دانم كه نمي تواني، ولي سعي كن آدمها را بي پروا دوست داشتهباشي.
اسفند ماه تو نيست. براي همين، برايت نوشتم تا خوب باشي. تا روزها را با حال خوش بگذراني.
و بدان كه تو مهمتريني، براي من و براي كسي در جايي از اين دنيا.
۲ نظر:
دو سه روز طول کشید تا خوندمش. مثل کتابی که مزه مزه اش می کنی. می گم بیا این پیرمرد رو یه کتاب کن ثواب داره به خدا :)
چقدر خوبه که حرفای پیر مرد رو مینویسی... حرفایی که واقعا دوست دارم یکی اون حرفا رو بهم بزنه...ولی فقط تو این وبلاگ میتونم بخونمشون...ممنون نگین
ارسال یک نظر