تازه برگشته است. کلاس تمام شده بود که زنگ زدم حالش را بپرسم. دلم برایش تنگ میشود. بعد از اینکه کمی حرف زدیم با حالت تعجب پرسید: خوبی تو؟
ـ من؟ بله. خوبم.
+ بلند شو بیا اینجا یک چای بخوریم، کمی از نمایشگاهتان برایم تعریف کن. سر راه هم چند تا پای سیب تازه از قنادی فرانسه بگیر.
وقتی میگوید چند تا، دقیقا یعنی چند تا. یعنی سه یا چهارتا و من همیشه ۵تا میگیرم. همیشه که یعنی بعد از بار اول. دفعه اول یک جعبه یک و نیم کیلویی گرفتم که با همان جعبه فرستادتم خانه.
رسیدم دم خانهاش و زنگ را زدم.
+ بله؟
ـ نگینم
+ بیا بالا بچه جان.
وقتی چند روز پیشها با یک متولد ۷۴ سر میز کافه نشسته بودیم، دیگر خودم به بچه بودن خودم شک کردم. ولی خب خوبیاش این است که او همیشه میتواند به من بگوید دختر جانم.
هر وقت میرسم میگوید چه خبر؟
ـ سلامتی
+ خب بعدش؟
یک روزهایی نرسیده شروع میکنم برایش از زمین و زمان تعریف کردن. آرام گوش میدهد و گاهی میخندد، وقتی حرص میخورم آرام میخندد.
مثل همیشه پرسید: چای میخوره یا قهوه؟
ـ چای
من همیشه چای را ترجیح میدهم. بابا همیشه تعریف میکند آن موقعی که پاریس بوده اولش اصلا قهوه دوست نداشته و چای میخورده، چای هم گرانتر بوده و بعد از یک مدت قهوه خور شده. ولی خب من تا حالا مجبور نشدهام. پس همان چای را ترجیح میدهم.
قبل و بعد از نمایشگاه از راه دور در جریان بود، ولی نبود که بیاید.
یک کیسه آورد و گفت: بیا، اینها را مریم فرستاده برایت.
من هر وقت سوغاتی میگیرم سختم است که همان موقع نگاه کنم، چون اگر خوشم نیاید نمیتوانم الکی خودم را هیجان زده نشان دهم و طرف ناراحت میشود. فقط یک نگاهی انداختم و دیدم یک کیسه پر است، پر از رنگ. فهمیدم که لباس و شکلات و عطر هم توش هست. ولی بیشتر نگاه نکردم.
چند تا کتاب از انتشارات فیدون روی میزش بود که به چشمم جدید آمد. ندیده بودم که قبلا داشته باشد. سُرشان داد طرفم و گفت: من هم اینها را برایت آوردم.
کلی خوشحال شدم و تشکر کردم. اول کتابها را باز به فرانسه نوشته بود. گفت باید یک روز فرانسه یاد بگیری تا بفهمی اینها را. نمیداند یک دست و پا شکستهای از توی گوگل ترنسلیت میفهمم که چه نوشته.
یک جعبه کوچک هم بهم داد و گفت این را رفتی خانه باز کن. می دانم خنذر پندر دوست داری.
همه چیز را میداند، برای همین دوستش دارم. کتاب آدم را خوشحال میکند. ولی جنس خوشحالیاش با خوشحالی چیزهای هیجان انگیز و رنگی فرق میکند. حداقل برای من. نصف حس و حال کتاب هم به نوشته اولش است، وقتی از کسی میگیری.
خودش یهو شروع کردن به تعریف کردن. گفت اول دسامبر دارم میرم فرانسه.
من یکهو ساکت شدم و با تعجب نگاهش کردم. آخر تازه آمدهاست.
گفت زود برمیگردم تا ۲۰ام برمیگردم.
گفتم: باز هم که نیستید! اصلا همه روزهای مهم نیستید. افتتاحیه نمایشگاه نبودید. تولدم هم که نیستید!
+سخنرانی دارم دختر جانم!
یک باشه گفتم و شروع کردم چای خوردن.
گفت باور کن اینقدرها هم مهم نیست. یعنی سعی کن که برایت مهم نباشد. میدانم که روز افتتاحیه، تولد و خیلی روزهای دیگر برای تو مهم است. نمیگویم که برای من مهم نیست. ولی کاری کن که نبودن من و خیلی دیگر از آدمها برایت مهم نباشد. خودت باش همیشه.
ـ چرا این چیزها را یاد من میدهید؟ چرا اینها را میگویید که من با بقیه فرق کنم؟ آدمها دخترهایی که فرق میکنند را کمتر دوست دارند. با خیال راحت تنهایشان میگذارند.
+ وقتی با بقیه فرق میکنی آدمهای بیشتری جذبت میشوند، ولی تو با آدمهای کمتری راحتی.
همه اینها را که گفت
گفتم ولی این حرفها جای این را نمیگیرد که روز تولدم نباشید.
بلند شدم از پرده بیرون را نگاه کردم دیدم هوا تاریک شده. هوا زود تاریک میشود. سختم است تنهایی در خیابان راه بروم.
ـ من بروم دیگر.
+ نگین این چیزها عزیزترت نمیکند. کسی را نباید مجبور به دوست داشتن کرد. این را برای خودت میگویم سرتق خانوم. وگرنه تو که میدانی برای من چقدر عزیزی.
پیرمردهای گذشته را اینجا بخوانید:
۲ نظر:
چقدر برای داشتن این پیرمرد،چه خیال باشد و چه حقیقی بهت حسادت می کنم.نگین نوشته هات رو دوست دارم پس بیشتر بنویس دختر.
Salam
I found u on Instagram and its amazing how u are so talented and nice . I know Farsi and I read ur blog and ur notes .....u write really good and u have a lot to complish !! I enjoyed ur blog and ur Instagram pictures and I just wanted to share that with u and just say nice to meet u !! So happy that I get to know a girl like u ? And u are pretty darn interesting to know !! Thanks for Sharing it ...!!;) I am leaving in USA and I found this so funny to see ur awesome pictures on my friend web
ارسال یک نظر