۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

پول می گیرم، رویا برآورده کنم!


چند شب پیش ها نشستم کل وبلاگم را از اول خواندم . . .


خیلی بالا و پایین داشت، خیلی ها آمدند و رفتند، ولی جالب بود خیلی از چیزهایی را که نوشته بود و می خواستم، حالا دارم و خیلی چیزهایی که ناراحتم کرده بودند، دیگر خبری ازشان نبود.


هیچ وقت عکس خدا را پیدا نکردم ولی سر دو راهی هم گیر نکردم دیگر، یعنی یاد گرفتم که استدلال کنم و از پسش بربیایم.


فهمیدم که کلاغ ها هیچ وقت نمی توانند راست بگویند، برای همین روابطم را با زرافه ها بیشتر کردم.


از آی پاد نانو نوشتم که حالا یکی اش مچ دستم بسته است و وضعیتم از درک تکنولوژی کلی بهتر شده است ( که البته هنوز هم، تعریفی ندارد) و wii ای را هم که با تعجب ازش نوشته بودم را حالا دارم و حتی شور بازی کردنش هم کمی از سرم پریده است.


حقیقتی که در مورد آن جنون نوشتم هنوز باقیست ولی دیگر من را اذیت نمی کند، آدم معروف های بیشتری را هم می شناسم.


حالا مطمئنم که همه آن چیزی که می خواستم با سیگار کشیدن فراموش کنم را، فراموش کردم، هر چند به نظرم نوشته خوبی از آب درآمده بود.


حالا دیگر واقعا لاغر شده ام، ۱۳ کیلو برای دو سال عدد منطقی به نظر می آید و زیاد. دیگر هیچ وقت ادای آدم بزرگ ها را در نمی آورم و خنده هایم کم کم دارند واقعی می شوند.


حالا کار را که دارم، مطمئنم هستم که حسابی دوستش دارم. دوستانی دارم که هیجان را به زندگی ام آورده اند و خودم تا دلتان بخواهد رویا دارم.


دوست نوزده ساله را هنوز دارم و با اینکه در آلمانِ آدم هایِ سرد مزاج زندگی می کند، هنوز صدایش پشت تلفن پر از محبت است و از حال و روز هم خبر داریم.


حالا می گویم که زیادی بزرگ نشده ام، ماهی قرمز ۳ سالمان هم سر جایش نشسته است.


بیست و یک سالگی را دارم و حالا و کم از یک ماه به پایانش مانده است.


وضعیتم از خبرنگار یک لنگه پا بهتر شده است و اتفاقاتی می افتد که هر چند وقت یک بار حس پیشرفت را دارم، طلسم لاک بنفش هم که کاملا از بین رفت.


بادکنک هم دارم، یک عالمه. یک بار با همان ها پرواز کردم و لحظه ذوق داشتنشان را هیچ وقت فراموش نمی کنم.


پیرمرد رویا! بزرگ ترین و عجیب ترین چیزی بود که به واقعیت پیوست. روزی که دیدمش، نفسم بند آمده بود که تو پیرمرد رویاهای منی و چنان دوستم داشت که داشت شاخ هایم در می آمد. گفتم تو در داستان های من بودی. گفت: خدا را چه دیدی شاید تو هم یک روزی قهرمان داستان های من بشوی.


خودم هم که حالا یک پا بانو هستم برای خودم.


فقط یک چیز مانده است، هنوز که هنوز، برایم هیچ نامه ای نیامده است!




۳ نظر:

بی درد گفت...

برایت خوشحالم بانو...خیلی... برای تمام خوشحالیهایت خوشحالم...

علی سیف الهی گفت...

رصد رویاهای قبلی ...
یه حس خوب
این خوبه که خوبی، خیلی

ناشناس گفت...

hoooraaaaaaa! neveshtei sarasar rezayat!